عکس را باز میکنی و پیشنهاد شغلی را میبینی که پر بدک نیست، در زمینهی رشتهای که چهار سالت را گرفته است، آن هم در دوردورها، بهانهای برای سر باز کردن همان وسوسهی قدیمی: رفتن و دور شدن و پشت سر گذاشتن و از نو ساختن و آزمون زمینها و زمینههای تازه، اما به خودت میآیی و نهیب میزنی که هشت سال برای فراموش کردن خیلی چیزها کافیست، آسمان همه جا یک رنگ است و آدمها همان و بیزاریات از آنها همان و از همه مهمتر (بدتر؟) تو همان تو دلایلت برای خودت و برای من نیست و آدم مسلطی میطلبد برای پیشنهادکننده و هر دو سرپوشی بر این که تو میخواهی در اینجا بپوسی و زه بزنی و از تبوتاب بیفتی و مطابق میل خودت زندگی کنی و پای مکافاتت بایستی. ابلهی، خیلی...