یه بارم مه برداشته بود همه جارو. لیوان چایی تو دستش بود. بهش گفتم دوست دارم این هوای لعنتی رو. این مبهمی رو. این تاریک روشنی رو. یه مه غلیظ که همه جا رو احاطه می کنه، می تونی ببینش ولی نمی تونی لمسش کنی. خندید و گفت از لندن هم خوشت میاد پس؟...