آدمی می رسد. دیر یا زود. ولی می رسد. می رسد به آن جا که بلند می شود، خودش را می تکاند - از خاطرات، چمدان کوکش را می بندد و برای همیشه می رود. اشک نمی ریزد. فحش نمی دهد. بد و بیراه نمی گوید. به هیچ کس. لعنت نمی فرستد. برای آخرین بار نمی بوسد، نمی آغوشد. فقط می رود. بی برد. بی باخت. صرف رفتن. آتشی را روشن می کند و تمام گذشته اش را، آدم ها را، خوشی ها را در داخلش می اندازد. گر می گیرد و می سوزد و می بیند. و می رود. که با تلخی های جدید زندگی جدید خویش را بسازد. گاهی دستی بر سینه اش می کوبد و می فهمد که به آن جا رسیده است. گاهی هم صدایی گنگ و نیمه آشنا و نیمه غریبه در تاریکی شب او را به آن جا می رساند. بی امید. بی آرزو. بی لذت. بی رویا. هیچ چیز او را از رفتن باز نمی دارد. نمی توادن که باز دارد. حتی لذت دوست داشته شدن بی چشم داشتی. توسط زنی. خسته است. دیگر خسته است. از خودش. از حماقت هایش. از حماقت هایت. از گناهانش. از دلتنگی. دیگر چیزی نمی خواهد. جز بطالتی که در آن بلولد. در جایی دیگر اما. و از باتلاقی که دوستش دارد بیرون نیاید. راه تاریک. بی کس و تنها. می داند که دیگر نمی تواند دیگر غم های بزرگش را شکست بدهد پس می رود تا فقط با مشغول شدن به غم های کوچکش خود را هدر دهد. اما در جایی دیگر...