گفتم صلیبی که بر بالای تپه هست نشان چیست؟ گفت نشان رنج.
گفتم صلیبی که بر بالای کلیسا هست چطور؟ گفت نشان ننگ.
گفتم صلیبی که بر روی گردنت هست چطور؟ گفت نشان شرم...
گفتم صلیبی که بر بالای تپه هست نشان چیست؟ گفت نشان رنج.
گفتم صلیبی که بر بالای کلیسا هست چطور؟ گفت نشان ننگ.
گفتم صلیبی که بر روی گردنت هست چطور؟ گفت نشان شرم...
تسخیر تن دیگری به تمامی ممکن است ولی تسخیر قلبش نه... و آری کلمنتاین. این حقیقت بسیار بسیار جانکاهی است...
تو نمی آمدی و ترنج ها، در حسرتِ خونِ دستانم می لرزیدند، می پلاسیدند، می لغزیدند...
آدم باید رو کسی که دوست داره تعصب داشته باشه. این رو میگه، کش مو رو بر می داره و شروع می کنه به بستن موهاش...
سراب، سیرابت نمی کند که هیچ، تشنگی ات را بیش تر می کند، عطشت را بالاتر می برد و بر ترک های لبانت می افزاید...
با سیاه ترین قلم ها بر سیاه ترین صفحات می نویسمت تا هیچ کس نتواند پیدا کند سرنخ های این جنایت را. در هنگام بارش باران ها دور می شوم از این شهر تا دیده نشود رد پاهایم. به همه می گویم دوستت دارم تا هیچ کس نتواند بفهمد که در حقیقت چه قدر تو را دوست دارم. با ستاره ها به عشق بازی مشغول می شوم تا هیچ کس نبیند نگاه هایم به ماه را...
شبیه لب بازی در میان میدان جنگ؛ پر از دلهره اما توأمان با لذتی بی کران...