عیسا عیسا! در ناصریه بودم. با همان ردای ساده ی وصله خورده ات در کنارم بودی. تازیانه در دستت بود. نمی خندیدی. نگاهت غیظ داشت. غضب داشت. صلیب را بر دوشم نهادی. به دوش کشیدم. افتادم. بلندم کردی. کوی به به کوی. قدم به قدم. تا تپه، تا بلندی، تا جلجتا تازیانه کوبیدی بر شانه های نحیفم. رسیدیم به دار. میخ کوبیدی. زخم را حس کردم. رنج را چشیدم. به تن سردم دست نکشیدی. چشم باز کردم. یک جهان به صلیب کشیده شده بود...
متاسفم برای هوسی که تمام شده است. متاسفم برای وداعی که فراموش کرده ام. متاسفم که دیگر در کنارت بودن در توانم نیست. متاسفم که دیگر رمقی و عشقی نمانده است. متاسفم برای زخم هایت، برای زانوان زخمی ات. متاسفم برای لب های خشکت. متاسفم برای ریمل هایی که سُر خورانده ام روی گونه هایت. متاسفم که تنها تاسف در توانم هست...
به لکنت میفتادی در هنگام دیدارش، از جنس لکنت عاشقان در دیدار معشوق...
قهقهه ات عرش رو به لرزه در میاره و تنت مومنا رو آواره ی ابدی برزخ می کنه ولی من ترجیح میدم پشیمان زاهدی باشم که گناه رو بوسیده و باهاش خداحافظی کرده و گذاشتتش کنار...
لبانم را بوسید. چونان آخرین بوسه. آخرین بوسه ی قبل از وداع. لبانش را بوسیدم. چونان تشنه ای که آب را، چونان خماری که شراب را...
در زیر باران های به غایت شدید دویده ای، سر تا پا خیس شده ای و هیچ دستی برای خشک کردنت به سویت دراز نشده است...