جیبهای خالی، مشتهای گرهکرده و چشمان خونین...
اسیر شده در میانِ کلماتِ الکنِ عاجز و افتاده در صحرایِ غربتِ بی همدم و همکلامِ هرروزهیِ دروغگویانِ پستِ رذل و وفاوادار به اندوهِ بیامانِ ماه و پابندِ سربلندی در روزگار گردنهایِ کج اما هنوز هم "یک نفسکِش امیدوار ساده سرراست"...
زمستان، زخم، برف، ملکوت، اغوا، وسوسه، سودا، شانه، نسیان و مالیخولیا...
یک روز، وسوسهام را تن کن. به خیابان برو. بایست. بغض کن و ببین که چگونه تمام شهر مرا پوشیده. این گونه می فهمی عذابِ هر روز تکرار شوندهیِ تمام نشناسِ نفرتآور را در من...
کاش لبهایمان را می بوییدند. شاید کسی گفته بود دوستت دارم...
از این دریغ، از این شاید که هر بار هر روز به تو ختم می شود، بیزارم...
عاقلان در اثر زخم هایشان پوست کلفت می شوند مجانین اما پوست انداختن را یاد می گیرند....
دیگر منتظر نمی مانم. دیگر عجله نمی کنم. دیگر ناامید نمی شوم. دیگر اشک نمی ریزم. دیگر ترکیبِ خاکستری و سیاه، باران و شب، ماه، آسمان، دلتنگی و سیگار حواسم را پرت نمی کند...
و اکنون برای همه چیز دیر شده است؛ برای دوست داشتنم، برای انقلاب و حتی برای مرگ...