"قهرمانهات یا در تنهایی و عزلت مردن یا در فقر و فلاکت. و این به نظرم اصلا تصادفی نیست. تو آگاهانه انتخاب کردی اونارو. بدون اینکه ذرهای شباهت بهشون داشته باشی. فقط و فقط برای توجیه زندگی نکبتبارت. مثل اون آدمی که شنیده بود داستایوسکی شبا بیدار میمونه و قهوه مینوشه؛ اونم همین کارُ میکرد. تبریک میگم بهت. حالا میتونی کلاهتُ بالاتر از اون بذاری. این اداها، این اطوارها، این خودبزرگبینیها، تمام این تحقیر کردنها، همشون نشون میده که درونت خودت چه گوهدون متعفنی میجوشه و میجوشه و از درون خودت پرت میشه به بیرون و باعث این واکنشای عصبی و غیرمنطقی میشه. حرفایی میزنی که ذره عقل و منطق پشتشون نیست. کارایی میکنی که یه آدم سالم از نظر عقلی اصلا بهش فکر هم نمیکنه. حالم از تموم این حرفا و کارات داره بههممیخوره. از متأهلا خوشت نمیاد چون خودشون رو اسیر کردن و دیگه هیچوقت نمیتونن آزادی سابقشون رو به دست بیارن. از مجردام بدت میاد چون لاابالی و بیقید و بندن. دیندارا عقاید پوسیده و گوهی دارن اما غیردیندارام چندان تحفهای نیستن به نظرت. از اونایی که تلاش میکنن تا یه کاری بکنن بدت میاد و متنفری چون یا قرار نیست تلاشاشون به جایی برسه و یا که به جاهای اشتباه و ناخواسته میرسن. از آدمایی که هیچ کاری نمیکنن بیشتر از اونا متنفری چون وادادن. به هیچ اصل و چارچوبی پایبند نیستی. و همهی اینارو خودت انتخاب میکنی. خودت تلاش میکنی که اینجوری باشه. به اندازهی اسمم مطمئنم که این چیزا رو خودت انتخاب کردی تا راحت باشی. راحت و رها. هیچچی نتونه مانعت بشه. تا بتونی به هرکی هرچی خواستی بگی. اگه اصلی یا چارچوبی داشته باشی، دست و پات رو میبنده. نمیتونی از همه ایراد بگیری. نمیتونی این احساس تافتهی جدابافته بودنت رو ارضا کنی. کثیفی تو. هرزه. و همونقدم رذل. اگه تا آخر دنیام تنها بمونی، ناراحت نمیشی. حتی شاید خوشحالم بشی. چرا نشی که؟ چقدر دوست داری تنها باشی. هیچ صدایی نتونه اذیتت کنه. توو تنهایی خودت به ریش هرکی که میخوای بخندی. مسخرشون کنی. فحش بدی بهشون. باهاشون ور بری. اداشون رو در بیاری. بندازیشون زیر پات. از دوست و آشناهایی که توو سختترین روزات کنارت بودن، متنفری. آدمایی که همیشه، بودن هیچ چشمداشتی کنارت بودن و کمکت کردن. دوستای دوران دبیرستان. دانشگاه. سربازی. کار قبلی. شمارهی چندتاشون رو داری؟ با چندتاشون در ارتباطی؟ تازه با اونایی هم که در ارتباطی روابطت چه شکلیه؟ در چه سطحیه؟ از نظرت ارزش موندن در لیست مخاطبینت رو هم ندارن. زنگ زدن بهشون و پرسیدن حالشون رو باعث کسر شأن خودت میدونی. هر وقتم چیزی ازشون ببینی یا بشنوی، فقط و فقط باعث پوزخندت میشن. باعث اینکه یه دلیل دیگه به احمق بودنشون اضافه کنی. دیگه داری باعث چندشم میشی. حالم ازت بههممیخوره. و میدونی دلم چی میخواد؟ یه چیزی، کثافتی داشتم تا بریزم روت. فقط این میتونه آرومم کنه."