عشق فرزند آوارگی بود یا آوارگی زاییدهی عشق؟ ندانستم تا کنون و حال در عمق درهای که در آن قرار دارم، تو بالاتر از قاف و قله، جا خوش کرده در تاج ماه، مستور شب و مسحور سیاهی و مسرور زمستان، نخواهم دانست دیگر هرگز. در من نه امیدی به زندگی و نه میلی به مرگ، اگر دسترسی داشتم به اکسیر ایستایی، تمام خود را در آن غرق میکردم تا همین گونه ایستا و برزخوارانه ادامه بدهم. و امشب یک بار دیگر افتادم. از تو. از تخت. از خواب، خوب خوابهای من. و از واقعیت. دیوارها مرا در خود میفشردند و عقربها تخم چشمهایم را نیشمیزدند و ماری میرفت به درون دهانم تا برسد به زبان کوچکم. قبر فراخیست اما. وسیع و فراخ که که از ندانستن حدودش، بر من تنگ میشود. در عکسهایی که از تو دارم، به من نمیخندی و منِ دیوانه، یک چرا میچسباند به اول جملهی قبلی و منِ عاقل میداند که حرف زدن منِ دیوانه بیهوده است و منِ دیوانه نمیداند که مرده است و دفن نشده است و منِ آواره خسته از این دو، میگوید زود باشید تا برگردیم. قبر خالی ماند. تشییع جنازه عقب افتاد. برگشتیم سر جای اول. من و عاقل و آواره. دیوانه باز کجا مانده؟...
+ چرا این قدر بیسر و ته عزیزم؟
_ شبیه به همین روزهای خودم چون...