ناشناسهای نازل شده که وجود ملکوت را یادآوری میکنند و در سحر حضور اندک خویش، تا بسیار بسیارها کام و یاد را خوش...
ناشناسهای نازل شده که وجود ملکوت را یادآوری میکنند و در سحر حضور اندک خویش، تا بسیار بسیارها کام و یاد را خوش...
و به خودم نگاه میکنم، بی خستگی همیشه به همین مشغولم، میبینم به دلیل زندگی میکنم که طعم زمستانها را از دل و جان بچشم و از زمستانها، روزهای برفی و از روزهای برفی، ساعتهای تنهایی روی برف راه رفتن. تمام زمستانهای شش سال آخرم یک تصویر ثابت تکرار شونده؛ در برف، روی برف، با هدفون در گوش و سیگار بر لب، راه رفتن. همیشه تر و تازه و پر طراوت. تبریز. بازرگان. ماکو. بانه. بازرگان. برف و من که حمل تمام دلمشغولیهایم رویش راه میروم و خسته نمیشوم، نه از روی برف قدم برداشتن و نه از نگاه کردن به خودم...
سبو شکسته، آب ریخته، آتش سوخته، خاکستر پراکنده، پل شکسته، سیب خورده...
تا که ببوسند جملههای لبم به نحو درهمی لبههای واژهگون واژنت را...
وه که چه زیبا بودی در کبر غرورانگیزت؛ هنگامی که میگفتی زیبا نیستی تو...