صبح با باد و باران شروع شده بود. چند نفری با اشاره موذیانهی خود به موهایم، سامورایی صدایم کرده بودند. شب در خانه دنبال شمشیر میگشتم؛ پیدا نشد. اگر بود شب را با خراش آخرین شیار به شکلی شرافتمندانه پایان میدادم...
صبح با باد و باران شروع شده بود. چند نفری با اشاره موذیانهی خود به موهایم، سامورایی صدایم کرده بودند. شب در خانه دنبال شمشیر میگشتم؛ پیدا نشد. اگر بود شب را با خراش آخرین شیار به شکلی شرافتمندانه پایان میدادم...
در دز مناسب استفاده میکنم از مخدرهایم. نه کم که خمار بمانم و نه زیاد که که سرگیجه بگیرم. در دز مناسب. بهترین جایی که آدمی میتواند تن و روح خود را بشناسد و سیر طیبعیاش را مختل کند. بایستگی و شایستگی. دز، مقدار، میزان، معیار، عیار و تزریق. و حالا میتوانم حرفم را عوض کنم. به آن آدم چند سال پیش، به ان من احمق بخندم. در آن سرخوشی میتوانم بسیاری از چیزها را از یاد ببرم. و فراموش میکنم. تیزی و لیزی و لغری خود را از دست میدهند تمام آن کینهها، عقدهها، فروخوردهها، حسرتها، عشقها حتی. در دز مناسب که از اضطرابم بکاهند و در بالای ابرها، بدون قدم برداشتن روی ابرها سیر کنم و مورچههایی را ببینم. کوچک، زیر، هرزه و رذل. بارهای سنگین، بارهایی فراتر از طاقت روی شانههایشان. بارهای شانهشکنشان. اعتیادها شاید هم از این جهت، از جهت وابستگی ما به زندگی، از نقششان در جلوگیری از گسست میان ما و زندگی و در عین حال عاملی برای جدایی از زندگی، خوب باشند و برای دوام آوردن در این دنیا، بیشتر از هر چیزی لازم. تخدیر. تمام احتیاج بشری. همین است که از زنده بودن و زنده ماندن و زیستن در غیاب مخدرهایم، در آن فاصلهی پرفشار میان ما و آنان، تعجب میکنیم. به شکل پایان دنیا. به شکل تصور خدا در هیبت آدمی. به شکل دیوانگی ذهن انسانی، انسان بیطاقت در هنگام فکر کردن به مسائل لاینحل؛ بعید، دور، غیر ممکن؛ بدون تخدیر...
شامدان سورام اوتورموشتوم کیتاپ اوخوردوم کی آنام گلدی اتاقا و ددی گارداشی اونا چیللهلیک گتیریپ. ددی مچیدده گلمیشتی. بیرزاد دمیدم. دییمدیم. نه دییهبیلردیم کی؟ بیر ایکی ساعات گشدی. یادیما دوشمدی، گلمدی فکرمه هچ آدینی اششیتغیم. ساعات اونایکی طرفلرینده بیر ویدیویا گوزوم دوشدی. نسیمینین الهبیر کی اوز سسیدی کی شعرینی اوخوردی. هارداسان هارداسان دییه دییه، نجه حسرتله، نجه نیسگیلله. اوزومو ساخلییامادیم. بو بش ایلین هامیسی گوزومون قاباغیننان گشدی گئتی. تولستویون ساواش لا باریش کیتاپینداکی بیر جملهسی عقلیمه گلدی. اونا خیانت ائلین ناتاشایی یادینا سالان پرنس آندرهی اوچون بله یازمیشتی: اونون یارالارینا دوز سپمیه چوخ گریب بیر علاقهسی واردی. اله بودا. فقط بو. فقط بو بیرجمله. هله گل گور کی نه بیر کس منه خیانت ادیپ نهده او منی سویپ اونا تای. آنام یاتاننان قاباغ ددی مچید گلممیشدی. هم نیه گلسین کی قیز اوشاغی گئجه وقتی. فکر الیرم کی بونلارین هامیسی بیر بهانه دی. بیر گورم زندگانیغا باغلانماغ دییخ یا دا بیر گورم آدامین اوزونه گوره دوزددیغی مشغولیتلر. آدام فکرلشنده هچ اینانمیر. اینانماسی دا گلمیر کی بش ایل گجیب گدیبدی. زندگانیغدیدا. بیر دن گوز آچیب باخدیغیمدا گورم کی کیرک ایل، اللی ایل گجیب. اوندادا اله ایندییه تای الیمده هچ بیر شی اولمایاجاغ. بیلیرم. بیلیرم کی من هچ بیر وقت یاشاماغی، اوپوسی انسانلارا تای زندگانیغ المغی باشارمایاجاغیم. یاشیم اولوپ ییرمیبش اما هله اله اونسچیز یاشیمداچیچیمین اوز باشیما دولانیرام. بیلمیرم بو یللر، کاسیرگالار منی هارایا آباراجاغ....
+ https://www.youtube.com/watch?v=a6S_eJuUQbI
آدمهای چسبیده به حماقتهای رسوم اجدادشان؛ خواه پریدن از روی آتش باشد و خواه گاوبازی وحشیانه و خونین...
خودم را در انتهای شب در درون آن صفر چشم باز کرده پیدا میکنم. روزهایم را میبازم علی، روزهایم را میبازم. نه عشق و نه قمار، افزون بر اینها هم روزها به عنوان اشانتیون. به درونش میخزم اما. به درون آن صفر دلچسب، هیچ خوش، صفر آرام، هیچ بیدغدغه...
هنوز نمیتوانم برایت بمیرم. تو هنوز چیزهایی برای از دست دادن داری. در روز از دست دادنشان، بر باد دادن آنها به دستان خودت، به گا دادن آنها با تصمیمات خودت، در آن روز، در آن شکوه مضحک و سخرهآمیزت، در روزی که همه چیز را به گا دادهای، برایت خواهم مرد...
تمناهای عاجزانهای داشتم برای نوشتن روی دیوارهایت و ننوشتم. فهمیدم که کنار هم قرار گرفتن تمنا و عجز یک ترکیب اضافیست. فهیمدم که عجز ناتوانی پنهان در تمنا را خنثی میکند. دانستم که تمنا جز عجز نیست. و این را هم دانستم که تمنایم نه نوشتن، که کنار هم قرار دادن کلماتی تکراری به اشکال مختلف است. تمناها را میکشند. سر وقت و در جای درست. هر شب یک دقیقه به بامداد مانده. هر روز در مقابل چشمانم تمناها را میکشند. و میبینم زجر کشیدنشان را در هنگام جان دادن؛ آن آخرین ضجه برای یک دقیقهی دیگر. تمناها. دیوانهوار زیستن، دیوانهوار نفس کشیدن. دیوانهوار خندیدن. دیوانهوار رقصیدن. عین رقصیدن زوربا. بدون بلد بودن انجام دادن. در غفلت خوش زندگی از عقل. تمناها را حالا به آتشها میاندازند. روی هم جمع میکنند، یک اتش کوچک، یک کبریت، یک گر گرفتن و سوختن. خاکستر شدن تمناها. پیشکش به تمام آنهایی که قبل از من هم خواستهاند و نتواستهاند و آنهایی که توانستهاند و نخواستهاند. تمناها جا ماندند. در آن قلههای پربرف، بلندیهای پرمه. چین و چروکهای فراز و نشیبهای باران خورده. خالی از تمنا بدو حالا. خالی از تمنا بنویس حالا. خالی از تمنا بخوان حالا. و سوگ اگر از سمت چپ بر تنت هجوم آورد، تمنای دیوانهوار پشت سر گذاشتنت را به یاد نیاور؛ اگر توانستن بدانی...
خیلی خیلی بیشتر از اینها باید ممنونش باشی عزیزم. تو زندهای از او و به او، زنده به آن روسپی درونت...
میخواند مرا صدا از آن سوی هیچی و پوچی. نیستی در اغواگری خود به شباهتی از هستی غره است. صاحب آن صدا آیا نمیداند نایی نمانده برای قدم برداشتن؟ او آیا بیخبر است از راز آیینه، که من، من نیستم در آینه. که من، من را در آینه نمیبیند. من در آینه، منِ در چشم دیگران را میبیند فقط و سیلاب برفهاست که میآید و میخواند که بیا تا سکوت. بیا تا سفیدی ورق، زندگی، عمر. بیا تا سرخوشی فراموشی. بیا تا سبکی هرگز نگفتن، نزیستن. بیا تا قفل تراش لبها. من از بلندا، مرا از بلندا میاندازند در سرازیر روزهایی که شایستگییشان را ندارم. ناشتای سیگارها، شتاب ساعتها، سیل کلمات، گرداب احساسها، فرار میکنم و از مقابل مرا در بر میگیرد. سر جایم میایستم و بر سرم میکوبد پتکهای تلخ حقبقت را. از شقیقه، از گوش، از چشم وارد میشود به درونم. پخش میشود در سبزابی رگهای گرمم. امتداد مییابد در خشکپوست زخمهای سردم. نمیتوانم خودم را تشخیص بدهم از اضطراب سرگیجهآور مهوع او. میسپارم خودم را به دستانم و میبینم: سپردهام که میتوانم زودتر از عقربهها بدوم، زودتر از بارانها فاصلههای زمین تا آسمان و آسمان تا زمین را طی کنم. زودتر از موعد مقرر به ته هر چیزی برسم، انگشتی بچرخانم و به دهان ببرم و بگویم یکی دیگر. سپردهام خود را که کسی نزدیک حتی نمیتواند بشود به این سرعت و سپردگی و سرسپردگی و سرشکستگی و سرخوشی. سپردهام که کسی نمیتواند متوجه روشنای ماه بشود. یا اگر آن صدا را نشنیده و خود را نسپرده بودم؛ میماندم زنده؟...