تمناهای عاجزانهای داشتم برای نوشتن روی دیوارهایت و ننوشتم. فهمیدم که کنار هم قرار گرفتن تمنا و عجز یک ترکیب اضافیست. فهیمدم که عجز ناتوانی پنهان در تمنا را خنثی میکند. دانستم که تمنا جز عجز نیست. و این را هم دانستم که تمنایم نه نوشتن، که کنار هم قرار دادن کلماتی تکراری به اشکال مختلف است. تمناها را میکشند. سر وقت و در جای درست. هر شب یک دقیقه به بامداد مانده. هر روز در مقابل چشمانم تمناها را میکشند. و میبینم زجر کشیدنشان را در هنگام جان دادن؛ آن آخرین ضجه برای یک دقیقهی دیگر. تمناها. دیوانهوار زیستن، دیوانهوار نفس کشیدن. دیوانهوار خندیدن. دیوانهوار رقصیدن. عین رقصیدن زوربا. بدون بلد بودن انجام دادن. در غفلت خوش زندگی از عقل. تمناها را حالا به آتشها میاندازند. روی هم جمع میکنند، یک اتش کوچک، یک کبریت، یک گر گرفتن و سوختن. خاکستر شدن تمناها. پیشکش به تمام آنهایی که قبل از من هم خواستهاند و نتواستهاند و آنهایی که توانستهاند و نخواستهاند. تمناها جا ماندند. در آن قلههای پربرف، بلندیهای پرمه. چین و چروکهای فراز و نشیبهای باران خورده. خالی از تمنا بدو حالا. خالی از تمنا بنویس حالا. خالی از تمنا بخوان حالا. و سوگ اگر از سمت چپ بر تنت هجوم آورد، تمنای دیوانهوار پشت سر گذاشتنت را به یاد نیاور؛ اگر توانستن بدانی...