زیاد دوست نداشتم واسه امروز چیزی بنویسم اما بعضی وقتا همه چی دست به دست هم میده تا یه چیزی نوشته بشه...
هجدهم این ماه بود که از کار اومدم بیرون. سر یه چیز به غایت مضحک که نشانهای از وقاحت داشت و آخرین قطرهی صبرم رو لبریز کرد. در خاطرم یک تیر نود و هشت تا هجده اردیبشت نود ونه، برایم چیزی خواهد بود شبیه به جنگجویی که هرچه زخم خورد آخ نگفت. قبلا فکر میکردم حالا که آمدهایم و هستیم به هر طریق، پس باید ادامه بدیم هر جور که شده. ولی نه. شاید در نپذیرفتن و زیر میز زدن هم شرافتی باشد و حقی. شاید حتا شریفترین و حقترین و عاقلانهترین کار همین باشد. به امید کمرنگ این که شاید در دفعهی بعدی از این حالت "تو تصمیم گیرنده نیستی برای اتفاقهای خوب؛ تو رو تصمیمگیر میکنند برای اتفاقهای بد" بیرون آمده باشم. در آسانسور رفیقی_ که رفاقت داشته و دارد_ گفت اهمیتی ندارد. بریم کمی چرخ بزنیم و خوش باشیم. رفتیم نشستیم گوشهی پارکی که پاتوق من و شمس بود اما این بار شمسی نبود و علی بود. حرف زدیم. زیاد. چندین ساعت. بیخستگی. حس میکردم آدمی که روبهرویم نشسته و از خود و گذشته و زندگیاش حرف میزند آینهایست که میتوانم خودم را در او ببینم و صد حیف که ندیه بودم و نشناخته بودم و نفهمیده بودم. چیزی از من و خودم را در انعکاس حرفهایش میدیدم که که برایم خوشایند بود. چه خوشی غیر قابل وصفی دارد این آینه شدن و آینه بودن و آینه دیدن...
.
.
در این چند روز هیچ چیز برایم لذتبخش نبوده است. پوچیِ زمانِ منتظر بودن برای اعزام به سربازی را برایم تداعی میکند. نه درست و حسابی توانستم کتابی بخوانم و نه توانستم فیلمی ببینم. بطالت محض. فقط فرصتی اگر بوده، فرصتی بوده برای خلوت با خودم و مرور روزهای گذشته و لیس زدن مدام زخمهایی که جمع شدهاند پشت سر هم. این که میتوانم بدون عذاب وجدان و با صداقت خالص با خودم و گذشتهام روبهرو شوم، خوشحالم میکند. از این که میتوانم چشمانم را مقابل آینه تاب بیاورم و ندزدمشان، راضیام. و درک این حقیقت سادهی شاید فراموش شده و کرده که من هم یکی از میلیونها هستم. با تمام انتخابها و حماقتها و دغدغهها. این که من هم هیچ فرق خاص و تمایز کنندهای با دیگران، این دیگران بیشمار، ندارم. تا آنجایی که توانستهاند و خواستهاند و گذاشتهاند درست زندگی کردهاند. به وقتش فقیر بودهاند و هستند هنوز هم. روزی مذهبی بودهاند و نماز صبحشان ترک نمیشد. روزی سمپات جمهوری اسلامی بودهاند و حالا از اسمش هم متنفرند. چیزی برای دلگرمی نداشتهاند. به وقتش مومن درویش زاهد و به وقتش فاسق فاسد. حالا چند نفر در وضعیتی شبیه به من قرار دارند؟ بیکار شده. با خانوادهای معمولی. با پساندازی کم که نمیدانند چهقدر دوام خواهند آورد؟ بعدش؟ حملههای عصبی و افسردگی و فحش و قبول نداشتن هیچ چیزو هیچ کس و هیچ عقیدهای؟ انسانهای بسیار بسیار زیادی که میدانند و یقینی محکم دارند که هرگز در زندگیشان ماشین نخواهند خرید، خانه نخواهند خرید. از کارهایی که دوست دازند انجام بدهند، دور خواهدن بود. هرگز توان خریدن سادهترین چیزهای مورد علاقهیشان_ برای خودم چیزهایی مثل قهوهساز، دوربین، کامپیوتر، ماشین تحریر_ را نخواهند داشت. و همیشه مجبور خواهند شد تا مقابل کسی سر خم کنند تا بتوانند درامدی داشته باشند. میان تراکم دردها و پلکهای سنگین و نجواهای اشک، در تمنای شکست خوردن اما نشکستن، سکوت کردن اما لال نبودن، زخم خوردن اما نمردن، هیمشه تلاش خواهم کرد تا "یک نفسکشِ امیدوارِ سادهیِ سرراست" باشم و بمانم. نیمخطی اگر تمامِ من و زندگیام باشد همین نیمخط است؛ "یک نفسکشِ امیدوارِ سادهیِ سرراست"...
.
.
بیست و پنج سالگی سن مناسب برای از دست دادن است.
دیگر هیچوقت موهایم را از ته نمیتراشم، روزی از دست میروند و زیباتر میشوند.
شبیهِ تمامِ از دسترفتهها که زیباشدهاند و میروند...
.
.
امروز تولد این وبلاگ است/بود...