پس تنها نیستیم. آدمهایی، تنها و چند نفره، پراکندهاند در هر طرف. میگویی آنها آمدهاند برای مستی و اینها برای کوهنوردی. میان حرفت اما یک "ما" گم است. نزدیک به زبان آوردنش هم نمیشوی. هراسِ جواب شاید از کنجکاوی سوال بیشتر است. پس "ما" برای چه آمدهایم؟
.
.
از این بالا چندین شهر و روستا، دو سد، یک گمرک و بیشمار خانه و ماشین را میتوان دید. در زیر پایت هستند. همان تصویرِ معروفِ مورچهوارِ ریز و دور و غریب. یک جور کشف تازه درونت را قلقلک میدهد که همینجا بیش از حد خوب است. زیر سایهی درخت استراحت کردن. خوردن از آب زلال سبک و از انسانها و زندگی مریضشان دور بودن. دوری از تمامِ بدیها و زشتیها و کجرفتاریهایشان. به دور از تمامِ پندارهای پوچی که برای ادامهی زندگی با دست خود میسازیم و حتا شاید به این پیوندهایِ نازکِ شکننده ایمان میآوریم.
.
.
لحظه چون سیلیِ محکمی بر صورتم فرود میآید. در یک جور بهت فرو میروم. نمیتوانم باور کنم که دوازده سال پیش هم در اینجا بودهام. آن روز بچهای بودم که به هزار زحمت تا این بالا آمده بودم. به محضی رسیدن در زیر درخت، به خوابی عمیق رفته بودم. خواب عمیق دو ساعته. این بار اما علیرغم سیگار کشیدن و عدم فعالیت ورزشی خاصی، تند و تیز میتوانم بالا بروم. اگر آن روز تو تحملام کردی و قدم به قدم بالا آوردی مرا، این بار منم که بیخستگی بالا میروم و تو از عقب، با نفس گرفتهات، میگویی کمی صبر کن تا نفسی تازه کنیم. زمان قویترین چیزیست که شناختهام. لابد...
26 اردیبهشت
ارتفاعات بایرامگَل