چی بگم آخه بهت عزیزم؟ از چشمایی که دیگه تار می بینن؟ از نفسایی که کم میارن؟ از آغوشایی که اندازم نیستن؟ از لبخندایی که شادم نمی کنن؟ از آدمایی که حرفاشون برام گنگه؟ آدما میان. می خندن. میرن. هیچ چیز عوض نمیشه. قبل از آنها دلتنگ. بعد از آن ها هم. در احمقانه ترین شکل ممکن. دلم به طرز احمقانه ای برایت تنگ است. انگار نه انگار که یک کهکشان فاصله میان ما را پر کرده است...
.
.
دیگه چی می خوای بشنوی عزیزم؟ از مرگی که بوی رسیدن به تو رو میده؟ از مرگی که بالاترین ارگاسمه؟ از مرگی که انگار نام دیگر عشقه؟ از مرگی که دوستش دارم؟ از فرصتی که امکان بودن ابدی با تو رو واسم فراهم می کنه؟ از برزخی که رهات می کنه از هرچه هست و هر چه بود و هر چه خواهد شد؟ از رویای اضمحلال؟ از مرگی که تنهاترین یقینه؟ ازشمردن ثانیه ها واسه لحظه ی غیر موعود؟ از وارد شدن به زمستان زندگی؟ از رمقی که برای ایستاده جنگیدن نمانده؟ از امیدی که توان ادامه دادنش نیست؟ از پیری کلمات توو حسرت؟ یا از خشکیدن بوسه ها در غربت؟...
.
.
از تویی که رفته ای برای همیشه؟ از منی که مانده ام؟ یا از تویی که مانده ای برای من همیشه؟...
.
.
+ از کلمات من گل ها هم پژمرده می شوند، آدم ها که دیگر هیچ...