انگار چشمات رو باز کرده ای و یهو خودت رو وسط یه جزیره تک و تنها پیدا کرده ای. هیچ صدایی یا جوونوری که نشون بده تنها نیستی، توو دور و برت نیست. تو تنهایی. تنها با خودت. تنهای تنها. این روزا زیاد فکر می کنم. به گذشته، آینده و به گذشته بیش تر از آینده. به خنده های عیسا وقت حمل کردن صلیب. به به داوری های که به دار ختم می شن. به موسایی که عصاش دریا رو باز نمی کنه. به نوحی که کشتی نمی سازه. به حوایی که نمی خواد آدم رو فریب بده. جهان جای تلخیه. تلخ و سیاه و آدم بعد از یه جا هیچ دلیل خاصی واسه ادامه دادنش نمی بینه. این روزا همون آدم وسط جزیره ام. تک و تنها. من همون آدم، لباسام همون زمین جزیره و کل جهان اطرافم اون دریا. دلم ساحل نمی خواد. کرانه نمی خواد. آسودگی نمی خواد. می دونم تموم می شن این رزوا یه روز ولی تموم نمی شن این دردا هیچ وقت...