خسته از تمام نبودن ها و نشدن ها و نتوانستن ها. گریخته از تمام فریادها و هیاهوها و غوغاها و بی توجه به برفی که که تنم را سفید می کند و خورشیدی که گرمم نه، قدم از قدم برمی دارم و گذشته چون قاتلی خنجر به دست همه جا به دنبالم هست. خورشید. آه خورشید زمستان. هست و گرم نمی کند. خورشید زمستانی. هستی و گرم نمی کنی. پاییز. آن آخرین پاییز. یاد آن آخرین پاییز. به سراغم می آید. آن پاییز بودی تو هنوز. جادوی خنده هات. بوی حرفات. پرکلاغی موهات. بودند آن پاییز. زمزمه. پنهان. زمزمه ی پنهانی. زمزمه پنهانی را وسوسه گویند. آن پاییز، وسوسه ها روحم را سوراخ سوراخ کرده بودند. آن پاییز پنهانی ترین زمزمه بودی. همیشه ترین وسوسه. اغواگرترین شیطان. پاک ترین فرشته. نبودی. هستی هنوز. هم چنان. همیشه. آه آن پاییز. آن پاییز، آخرین بهارم بود. بعد از آن پاییز، زمستان برای همیشه آمد. آمد و ماند. مانده هنوز. تمام فصل ها از تقویم هایم پاک شده اند. پاکشان کرده ای. تمام روزها در برابر سرمای برفی "دی" تعظیم کرده اند. حالا نه می توانم از زمستان بگریزم و نه از تو و نه از این سرمای همیشگی جانم تصدق خنده هات. خسته از تمام نتوانستن ها...