می شه کل سال رو در یک کلمه خلاصه کرد و اون هم تُخمیه. آدم کلمات شدم. با بی معنی ترین حروف. شاید حتی به تعداد انگشتای دوتا دست هم شب رو کامل نخوابیدم. سیاهِ سیاه شدم. در فروردین سفید بودم و در شهریور خاکستری و در اسفند سیاه. سیاه ترین. بدم میاد ازش؟ ازم؟ نه. اصلا. جنگیدم. افتادم. زخمی شدم اما شمشیر و سپرم رو زمین ننداختم. فقط دو بار دیدمش. بهار و تیر. یاد گرفتم که فراموشی بدترین و بهترین خصلت آدم هاس. چهار بار عصبانی شدم. داد کشیدم و رگ گردنم بیرون زد. فحش خار مادر دادم. از ته دل. یک ماه هر روز دستشویی شستم. چندبار لب رودخونه نشستم و ماست ریختم تووش. چه دوغ بد مزه و بی رمقی. اشتباه کردم. می دونم. بت ساختم اما نشکستمش. پرستیدم و آرزوی نابودیش رو زمزمه کردم. فهمیدم که دیگه کسی رو دوست نخواهم داشت. کسی هم منُ دوست نخواهد داشت. مساوی. عدالت تام. بی هیچ توقعی. فهمیدم که بچه ها رو دوست دارم. فهمیدم که بزرگ ترها آدم قطع امید کردن هستند. آدم دل نبستن. آدم هرگز دوست نداشتن. مست کردم و تلو تلو خوردم. مست کردم و بالا آوردم. همه چیز رو. تو رو. آرزوهام رو. همه چی. زورش به همه چی می رسه. زور مستی به همه چی می رسه. حتی تو. حتی به عشق. فهمیدم که اون زمان می شه به دوست داشتن گفت عشق که براش مُرد. من هنوز زندم. پس عاشقت نیستم. دوست دارم. پوست کلفت تر شدم. دیگه طاقت دیدنت رو ندارم. دیگه نباید ببینمت. چند بار حرفم رو قورت دادم و ساکت شدم. مثل انفجار بود برام. مثل انفجار هست برام هنوز. نگفتن حرفایی که باید بگم. باید داد بزنم و بگم. از غروب پنج شنبه ها دل کندم. حالا می دونم که به این زودی ها نخواهم مرد. دیگر چیز جذابی برام نمونده انگار. نه حرف زدن های طولانی با شمس. نه سیگار. نه ماه. نه نوشتن برای ماه. نه بیداری های شبانه. و نه همین خراب شده. فقط منتظرم یک سالگیش رو ببینه تا ببندمش. کرکره ی خیلی از چیزا رو باید توو  زندگیم پایین بکشم و احتمالا از همین جا شروع کنم. از دوست داشتنی ترین نقطه. باارزش تر از این حرفایی اما. قیمتی تر از کلمه. آدمای غمگین حافهظ بهتری دارن و این به حد کافی برای آزرده بودن زندگی شون کافیه. مکافات برای گناهی نکرده شاید. رو  لبه زندگی کردم. اون طرف پرتگاهِ "فراموشی" و اون طرف جهنمِ "یاد".  یکی بهم گفت دوستم داره. با اشکم گفت. با هق هق هم اما رفت. رفتنی بود. واسه رفتن اومده بود. اما من هنوزم می گم دوست نداشتن بدتر از جدایی هست. قبول نکن تو هی. اجازه ندادم غرورم رو بندازن زیر پاشون. هزینش رو هرچی بود دادم. بدون ذره ای پشیمونی. امسال بعد از مدت ها بلند خندیدم. قهقهه زدم. انتظار کشیدم. منتظر موندم. دقیق شدم رو چشما. رو چراغای روشن شب. رو سنگفرشای خالی. دلم لرزید چندبار. فک کردم به سوالای بی جواب. زل زدم به راه های طولانی. دست کشیدم از سراب. دخیل نبستم به امید واهی. دیگر کسی را باور نخواهم کرد....

.
.
.
با این همه قولم را فراموش نمی کنم؛ اسم دخترم رو "آیلین" می ذارم...