مرا ببوس برای آخربن بار...
صدای تیرو غل و زنجیر میآید. ناله و فغان نسلی که از مختاریها و پویندههاست. اما کجاست اختیار و پویشی؟ ما، نسلی که تماما در احاطهی اندوه بودیم. سرو نبودیم و سر خم کردیم، چاره نبودیم و چاه شدیم، برای هم. با سیگارهایمان دود شدیم. نوشیدیم. مست کردیم. مخدر دیگر جواب نبود. اندوه جانفرساتر و جاودانتر از ما بود. ذوب شدیم و ریختیم روی سر آوارهایمان. دیگر نه میهنی مانده بود و نه وطنی و خاکی. بنفشهای نمانده بود که کوچش افسانه شود در گوش قصهها و فرهادی نمانده بود که صدا کند غصهها را. صدا همان درد بود. نگاه همان بغض و گریه تنها مرهم. یک مشت دیوانهی نامحرم، در خیابانها به امیدی که به ناامیدی شبیه بود. خیابانهایی که بوی باروت می داد و نفت و خون. بوی دروغ و تزویر و تشریح اندوه بر قامت قلبهایمان. خونی که از سیاوشان میریخت و پامال میشد و صدای شوم خندههایی که تمسخر ما را به فریاد میکشید. مرا ببوس. از بهار ما سالهاست که گذشته است. هیچ کدام از عقربههای ساعت و ورقهای تقویم، آخرین بهار را به یاد نمی آورند. خوشبختی فسانهی دیر و دوریست. مرا ببوس که دیگر هیچ کودکی نخواهد خندید و هیچ درختی سبز نخواهد شد. مرا ببوس که کلمات بیهوده و بی جان و عبث شده اند. مرا ببوس برای آخرین بار...