هرچیزی اما ذرهای از وزنش را بر روی شانههایت باقی میگذارد و شانه هم مثل چشم عادت میکند. با این همه خاطره و انسان و حادثه اما چرا هنوز هم چون غباری سبک در دستان باد به هر سو کشیده می شویم و از طوفانها میهراسیم. چه میخواستی از این زندگی؟ رسالتات چه بود؟ شبی برهنه آغوش برهنهاش را زیستن یا شنیدن نالههای شهوتناکاش در لحظهی ایستادن زمان و یا حتی رسیدن به سینهاش و سر غلطیده در میان پستانهایش سبی سیر گریستن و همان دم مردن؟ آه تصدقت. هستی خسیستر از این حرفاست. روحم تبلور ویرانیست. نوشتن هر روز برایم سختتر از روز قبل میشود. حافظ تمام ایام نیستم اما تا دم مرگ به یادت خواهم بود. عمری گذشته و دیگر باز نخواهد آمد. من اما به تغییر این روزهایم ایمان دارم. به این که بیرنگی عنق افتاده روی روزهایم را جایی تلافی میکنم. جایی که دور نیست، دیر نیست اما تقاص سختی دارد. خیلیها، دقیقا خیلیها لیاقت خیلی چیزها را ندارند و تو یا باید آنقدر زرنگ باشی که این حرف را فهمیده باشی و یا بارها و بارها این اصل ساده را برای خودت تکرار کنی و من در دستهبندی آدمها جزء آن دسته قرار می گیرم که باید این اصل ساده و بدیهی را بارها و بارها برای خودش تکرار کند. میان این همه تقاص و تاوان و جزاست که میفهمی کجا را اشتباه آمدهای. کجا باید پیش میرفتی و نرفتهای و کجا باید میایستادی و دویدهای. خامی و پختگی و سوختگی عمری به درازای زندگی یک آدمی دارد و حتا گاهی یک عمر طولانی هم برای این پختگی کفاف نمیدهد. اهمیتی ندارد تصدقت. درد هر چه بیشتر بهتر و زخم هر چه عمیقتر دلچسبتر. نمیترسم. نمیهراسم. تمام این زخمها را تا انتها باید دوام آورد و حرفی نزد و شکوهای نکرد- که ارتفاع پنجره برای پریدن همیشه مناسب است- و لحظهای هم که مرگ آمد، آمد. چه باک تصدقت. تنها یک راه برای زنده ماندن وجود دارد. شوالیهوار، زره بر تن و سواره بر اسب خلق معنا کردن. شرزه و بیترس...