هیچ چیز نمیتوانست اندازهی این دور شدن کوتاه اما بزرگ به حال این روزام کمک کنه. برای بهتر دیدن و فهمیدن باید دور میشدم. دور که شدم تازه فهمیدم کی چقدر حواسش بهم است. کی روزی چند بار بهم زنگ زد و پیگیر کارام شد. کی نتونست واسه دو روز بخوابه. کی اصلا متوجه رفتن و نبودن و جای خالیم نشد. همهی این چیزا رو از دور خیلی بهتر فهمیدم. حتا خودم رو. کنار جریان ساکن آب و نسیم خنک برخاسته ازش ایستادم به تماشای خودم. به تماشای اونی که دوستش دارم و دیدم این همه وقت گذشته ولی انگار نه انگار. مثل بار اول. مثل روز اول. همه چیز سر جای خودشه بدون تغییری. رسیدم به ابتدای دوست داشتن. به ابتدای اندوه. به ابتدای زمستان. زمستان جا خوش کرده در مقابل تمام بهاران. دلم شور میزد که نکند باخته ام و خبر ندارم. که اشتباه امدهام و بیخبرم. فهمیدم باختهام اما نمیدانی چهقدر آرام شدم از این آگاهی. چون دیگه اونقد بزرگ شدم و اونقد چیزای عجیب غریب دیدهام که بدونم سیر زندگی و وقایع اونطوری پیش نمیره که من میخوام. که من دوست دارم. تا یه جایی دست ما هستش اما قسمت اصلیش از اختیار ما خارجه و خب زندگی روبهرو شدن با همین اتفاقای ناخواستهس. کاری از دستم برنمیاد دیگه. واسه همین شور نمیزنه دلم و نگران نیستم و سخت نمیگیرم؛ اگه شد شد و نشد هم نشد. میون این سختی و دویدن اما هنوزِ دوست داشتنات سر پا نگهام داشته. آه. چقد دلم میخواد فریادش کنم. دیگه کلمهاش راحتم نمیکنه. فریادش کنم. فریادش بزنم. اونقد بلندِ بلند که بشنویش. که ببینیش. که بفهمیش. که بپذیریش جانم تصدق خنده هات...
.
.
.
کافکا برای ملینا نوشته بود: "چیزهای کمی قطعیت دارند و یکی این است که ما هرگز با هم زندگی نخواهیم کرد، خانهی مشترکی نخواهیم داشت، شانه به شانه نخوهایم بود، سر یک میز نخواهیم نشست و حتا در یک شهر هم زندگی نخواهیم کرد." بعضی کلمات و جملات خودِ آدماند. خودِ آدم! این کلماتِ کافکا، خودِ ماست...