امروز پس از آن همه توهین و تحقیر و فحش و بیرون زدن رگ گردن فهمیدم که در زندگیام مطلقا هیچ گهی نخواهم شد. همین که بتوانم پند سال دیگر زنده باشم و تمام این مصیبتها را تحمل کنم و در روزهای آخر هم مثل اولین روزهایش، زخمهایم را دوست بدارم و تا آنجایی که میتوانم از درد ورنج کسانی که دوستشان دارم، بکاهم تنها کاریست که از من عاجز و شکستخورده برمیآید. این روزها که بیشتر از وقت دیگری این همه ریا و تزویر و دروغ و دوروییِ ادمین را میبینم، بیشتر از همیشه هم حالم از تمام آدمها و این حجم از دروغ و همرنگ شدنشان با جماعت حالم به هم میخورد. چگونه در خلوت خود با خود کنار میآیند؟ چگونه سر، آسوده به بالین میگذارند؟ چگونه مسخ شدهاند که در جواب ابتدایی سوالات و تناقضات شروع میکنند به فحاشی؟ نمیدانم... دیگر هیچ امیدی برای من و برای این جماعت اطرافم، حدقال برای آسن کسانی که من میبینم و میشناسم نمانده. حالا هرچقدر هم میخواهند بحث کنند و دلیل بیاورند و آرام نگیرند؛ کاین سرابیست بی انتها و سیاه. آنها را نمیدانم اما من همه چیز را باختهام و همه چیز را از دست دادهام. همه چیزم را. تنها همین چیدن بیهودهی کلمات است که برایم مانده که برای ساعتی راحتم کند و دمی فارغم از غم دو جهان. کوه کوه حرف حرف که در درون ادمی تلبنار میشود و ریزهسنگهایی که میتوانند از دهانت خارج شوند. ریزهسنگهلیی که حتا خودمم را هم راضی نمیکند. اما چاره چیست؟ ادامه باید داد. باید جنگید و از پای ننشست. اما هنوز هم راحتم نمیگذراند این سوالهای بیجواب که آخر این چه زندگیایست که برایمان درست کردهاید/ لعنت بر پدرمان، آدم، که فریب ابلیس شیطان را خورد و آن میوهی ممنوعه را. چرا زمینی شدیم اصلا؟ چرا مستوجب این همه عذاب و رنج و درد؟ خدایی که برای مدتهای مدیدی ما را به حال خود رها کرده و انسانهایی که حیوانترند تا انسان و امیدهای ذبح شده؟ تف. عصر که داشتیم با علی از سرِ کار برمیگشتیم سیگاری آتش زدیم و به روبهرو خیره شدیم. زبان باز کرد که این زندگی قمار است. یا باید ببری و یا ببازی. حد وسط ندارد. درست میگفت. خیلی هم خوب میگفت. قمار نمیتواند که حدِ وسط داشته باشد و تنها کسانی میتوانند پشت میز بشیندد و شروع کنند به بازی کردن که چیزی برای نشان دادن و چیزی برای از دست دادن و چیزی برای این که بتواند فریاد بزند اهای ببینید من اینها را دارم، بیایید از من بگیرید داشته باشد. من مگر چه چیزی برای از دست دادن دارم؟ من مگر اصلا چیزی هم داشتهام ایا تا حالا؟ هیچ. نه. یک هیچ بزرگ. به من هیچ وقت اجازهی بازی کردن و پشت ان میز نشستن و تلاش برای بردن چیزی نخواهم داشت. من محکوم به شکستم. محکوم به این هیچ وقت و در هیچ جایی چیزی را به دست نخواهم آورد. که اگر دقیق بشوم یک تاریخ طولانیِِ پر از شکستم. در عشق. در خانوده. در پول و حتا در دوستان. فقط میتوانم بایستم و از دور به آن کسانی که پشت میز نشسته اند و بازی میکنند، نگاه کنم. به امید پوچِ این که شاید یکی از آن همان اتوکشیدههای ادکلنزدهی خوشخنده، خوشش بیاید و در قبل کاری که کونم را پاره خواهد کرد تکه استخوانی جلویم بیندازد. نمیدانم چرا ادامه میدهم؟ نمیدانم چرا هنوز زندهام؟ این روزها برایم غریبهترین نه این آدمیانِ پست و رذل که خودمم. با خودم غریبترینم. نمیتوانم خودم را بشناسم. نمیتوانم برای کارهایم دلیل منطقی پیدا کنم. برای ایکه درنگ نکنم و به خود مشغول نشوم و از خود غافل شوم، اجازه نمیدهم که حتا لحظهای بیکار بمانم. فیلم. کتاب. شعر. الکل. شعر. کتاب. فیلم. کار. حالا هم در دستی عرق خرما و در دست سیگار، تنها به این میتدیشم که آیا این زندگی سگی ارزش این همه دلهره و کلنجار رفتن با خود و تحمل تمام این همه مصیبت و دیدن سفیدی موهای مادر و لرزش دستان پدر را دارد؟ هر روز هزار بار بمیریم که در اخر بتوانیم یک بار برای همیشه بمیریم؟ نمیارزد آقا جان... که هر یادی خنجری و هر انسانی زخمی جدید. کاش میشد مغزم را از سر جایش دربیاورم و از فردا یک مغز جدید سرجایش بگذارم و همه چیز را فراموش کنم و دوباره از اول شروع کنم. اما حالا فقط دلم میخواهد با تمام وجودم فریاد بزنم که: ایلی ایلی لما سبقتنی...
امروز مدام داشتم این آیه رو زمزمه میکردم و در جواب آمد:
مَن عَشَقَنی عَشَقتَهُ، وَ مَن عَشَقتَهُ قَتَلتَهُ ، وَ مَن قَتَلتَهُ فَعَلَیَّ دیََتَهُ ، وَ مَن عَلَیَّ دیَتَهُ فَاَنَا دیَتَهُ...