بعد از شکست، تن سنگین و مثلهشده، سبکتر گیر میکند به خشها و تیزیها. هر شکست چیزی به آدمی نمیآموزد و نمیافزاید که هیچ؛ میکاهدت. هیچ چیز قابل ستایشی در شکست وجود ندارد. شکست آنقدر از اتصالات روان میکاهد که زمان باید جان بکند تا تکههایت را از نو یکی بکند و بر زمین همواری متصل؛ پروسهای آنقدر فرساینده که شکست را معمولا مقدمهی شکست دیگر میکند. "آنچه مرا نمیکشد، ضعیفترم میکند." مرا به سختجانی خود این گمان نبود، نه. نمیرم قویتری میشوم هم، نه. آدمیزاد آخرش یک جوری دوام میآورد و آن "یک جوری" نه خیلی رمانتیک است و نه خیلی قهرمانانه. افتادهتر است. پیرتر. شکستهتر. کمرمقتر. از دست دادهتر است. از دست رفتهتر. لیز. بیتمایل به شناخت و درگیری و گلاویز شدن با انسانها و اشیا و مفاهیم. همان کلاه از سر برداشتن و صبح بخیرگوییِ بیمعنی...
افتاده تر،پیرتر،شکسته تر،کم رمق تر...چقدر شبیه به من!