از حق و تقصیر و درست و غلط هم که بگذریم، کاش میشد با تو نشست و حرف زد. گفت و شنید. فقط حرف. تنها کلماتی که که بردارند این مه غلیظ چسیبده به چشمانم را؛ که گمم هنوز در بیراهه. مجاب شد. مجاب کرد. اینگونه نصف و نیمه ماندن، شبیه به خنجری است که هر شب در قلبم، زخمی تازهتر از قبلی ایجاد میکند. که تمام. که پایان. پذیرفته و محتوم و مختوم. هر که به راه خود. کاش کار به اینجا نمیرسید. اینطور نبود. تا همیشهها و تمام عمر، در درونم نیمه تمام خواهی ماند. خار در چشم و استخوان در گلو وار...