میتوانست با تمام وجودش تغییر را احساس کند اما نمیدانست این تغییر چگونه و چرا رخ میدهد. برای همین با وسواسی عجیب شروع به پاییدن پیرامونش کرد. انسانها، اشیا، روابطش با دیگران و حرفهایی که زده میشد. هرچه بیشتر میگذشت، سردرگمیاش در پیدا نکردن علت و نسبت تغییر بیشتر میشد. غروبهنگام که مشغول گوش دادن به صدای ضبطکردهی یکی از دوستانش بود، جنون آنی به او دست داد و مُرد. افسوس که فرصت نیافت تا بفهمد آنچه در حال تغییر بود، خود او بود و تغییر در درون خود او بود. نسبت او با جهان شکل دیگری به خود میگرفت و او جهان پیرامونش را به شکل متفاوتتری از چند ماه قبل میدید. او خود مرکز تغییری بود که نتوانست بفهمد و دقت وسواسگونهی او به اطرافش، پردهای ضخیم در مقابل دیدگانش کشید تا نتواند به درک این حقیقت واصل گردد. او مُرد بیآنکه بفهمد دورترین نقطه به انسان، درون خویش است و تمام سفرها و رنجها برای پیدا کردن همین نقطه...