داشتم نقدای "خشت و آینه" رو نگاه میکردم و چیزی که فهمیدم این بود که چقدر آدمهای به اصطلاح ادیب و شاعر و متفکر میتوانند از تحولاتی که در دنیای پیرامون خود رخ میدهد، عقب باشند و بمانند و بخواهند با حقارت و توهین به چیزی که نفهمیدهاند، برای خود اعتبار بخرند. احتمالا این چیزی که با نوستالزی آمیخته به حسرت، به عنوان شکوه دههی چهل، گفته میشود و تکرار، نتیجهی عقب رفتنهای متمادی در این سالها و این چهل-پنجاه سال آخر بوده باشد. از احمد شاملو و شمیم بهار بگیر تا آل احمد و دیگرانی که بد فهمیدهاند و بد گفتهاند و زبان به عقده گشودهاند و نه عقل. شاید هم عقل این اهالی محترم هنر و فرهنگ در آن حد بوده باشد و مشکل از دیگرانی که اینها از منتهیالیه چپ تا منتهیالیه راست به اسم روشنفکر به خورد ما میدهند. شاملویی که ترجمهدزدی میکند و از زندانی متفقین شدن در 15-16 سالگی به خود مفتخر میشود تا آلاحمدی که دائم در نوسان فکری است و آخر سر هم به تعادلی نمیرسد و بدون فهمیدن غرب، "غربزدگی" مینویسد. حالا پس از گذشت پنجاه و پنج سال از ساخت "خشت وآینه" همه به اهمیتش در باب موج نوی سینمای ایران پی بردهاند و شاهکار شاهکار میکنند و نمیگویند شاملویی که از آن فیلم بد گفته بود، خود در ساخت چندین فیلمفارسی، سکهی رایج آن دوران، نقش داشت. حالا آن فیلمها حتا ارزش وقت تلف کردن هم ندارند و در مقابل فیلمی که شاملو با عنوان" نماد و نمایشِ محرومیت جنسی ابراهیم گلستان" از آن یاد کرده بود، هر روز بهتر از قبل ارزشمند میشود...