حرفی که با صراحت تمام زد، هنوز در گوش‌هایم مانده است. هی دور می‌زند و طنین‌انداز می‌شود و جایی در تاریکی درونم را نشانه می‌گیرد. آرام اما عمیق. شبیه به لقمه‌غذایی است که در گلویم گیر کرده باشد و نفس کشیدنم را مختل کند و من نه بتوانم قورتش بدهم تا بتواند پایین برود و نه توانایی تف کردنش به بیرون را داشته باشم. حرف‌هایش، کلمه به کلمه لای یکی از استخوان‌های گوشم مانده است و همین ماندن مضطربم می‌کند. چه بود اسم‌شان؟ سندانی و چکشی و رکابی؟ بزرگ شدن همانقدر درد دارد که حرف زدن با بزرگ‌ترها. "سن یک عدد است" دیگر چه مزخرفی است؟ نه. فراتر از این حرف‌هاست. بیش‌تر. بهتر. عمیق‌تر. وسیع‌تر. شدیدتر. دقیق‌تر. سخت‌تر. می‌توانی آدم‌ها را بهتر از خودشان بشناسی و ببینی و بفهمی و حتا از روزهای نیامده‌ای که خواهند زیست برای‌شان حرف بزنی. انتخاب‌های بیش‌تر. تردیدهای بیش‌تر. به همان اندازه درک تفاوت‌ها و شباهت‌ها. تشخیص درست از غلط. سر به سنگ خوردن‌ و پشیمانی‌ها و انسان‌ها و حتما رابطه‌های بیش‌تر. چهل سالگی. او درست در آستانه‌ی ورود به آن قرار دارد. چه قدر می‌تواند پانزده سال بعد خودم باشد؟ این نوع زندگی و این حجم تنهایی و این نوع از صراحت؟ گفت چون من با کسی تعارف ندارم، حرفم را راحت می‌زنم. فرقی هم نمی‌کند چه کسی مقابلم باشد. دیگران معمولا ناراحت می‌شوند و روابطم حالت قهرآمیزی به خود می‌گیرد اما تو تلاش کن ناراحت نشوی. ادامه داد و گفت و گفت. و من فقط خیره ماندم. تلخ بود. صریح بود اما حقیقت دارد یا نه؟ اتفاق خواهد افتاد یا نه؟ دوست می‌داشتم درباره‌ی گذشته بپرسد و حرف بزنیم. دوست‌تر اگر غرق سرخوشی اکنون می‌شدیم. اما او سخت‌تر- سخت‌ترین - را انتخاب کرد. تلخ بود. صریح بود. حقیقت دارد. اتفاق خواهد افتاد. تلخی‌اش فقط از حقیقت‌وار بودنش می‌تواند بیاید. از شناخت. از احاطه. از تجربه. از دقت. نه. اینجا باید گفت به تخمم و ناراحت نشد. این تلخی شرف دارد به آن زبان‌های بی‌اراده باز شده‌ی بی‌دقت که آدمی را غرق در دروغ می‌کنند و دور می‌شوند. می‌پذیرمش. قورتش می‌دهم. برای شناخت و پذیرش و تغییر. من بنده‌ی تمام کسانی هستم و خواهم ماند که حقیقت را مقابلم عریان می‌‎سازند و می‌گویند و با حرف‌هایشان نوری به درونم می‌تابانند. "مهربانانی که چراغ می‌آورند تا از آن به خلوت درون تاریک خویش نگاه کنم"...