در شهر که می‌چرخیدیم، بوی زهم را کاملا حس می‌‎کردم. بوی گندی که نمی‌دانستم از دریا و آب است یا از مردم و خلق و خوی‌شان؟ ندانسته، دیروز در کتاب خوانده بودم. هم این سنت‌ها و عادت‌های مسخره را و هم این بو را. نمی‌توانستم تشخیص بدهم که بو از مردم است یا از جغرافیا؟ فرقی هم دارد مگر؟ شب تا دیروقت بیدار بودیم و حرف، حرف می‌آورد. رسیده بود به شهر و مردم و اخلاق‌شان. هی می‌گفت و من حالم بیش‌تر به هم می‌خورد و حتی می‌خواستم اگر می‌توانستم قد بیست و چهار ساعت هم اینجا نمانم و زودتر بروم از اینجا. لای همین حرف‌هاش حواسم رفت به حرف‌های آن افسری که هنگام خدمت تا وقت پیدا می‌کرد از خاطرات خدمتش در شادگان می‌گفت و از قتل‌ها و جنایت‌ها و سر بریدن‌ها. تکان‌دهنده‌ترینشان هم دختری بود که پدر و برادر به دست هم سرش را بریده بودند و خود را به بی‌خبری زده بودند. و از آن خاطرات، سُر میخوردی سوی کلمات کتاب و فکریِ این که چگونه می‌شود که در این پنجاه سال چیزی تغییر نکرده باشد؟ همان داستان‌ها و ماجراها به اسم سنت و عادت و رسوم تکرار می‌شوند و هنوز هم تعداد زیادی پابندِ همان خرافات و عادات و جهالت‌ها؟ در می‌ماندم که حتی پیغمبر خدا و امام‌ها و آن همه هشدار هم نتوانسته کار زیادی از پیش ببرد و جلوی این وحشی‌گری‌ها را بگیرد. چیزی نمی‌فهمیدم. علتی پیدا نمی‌کردم. چیز زیادی دست‌گیرم نمی‌شد. در پس ذهنم چیزی نهیب می‌زد که اگر چیزی قوی‌تر از شرع و عقل و قانون باشد، آن چیز سنت است و نه چیز دیگر...

یک تیر نود و نه
آبادان...