پوسیدگی. پوسندگی. پوسنده. داری پوسیده می‌شوی و این از بدترین‌هاست- اگر بدترین نباشد. در تباهی حداقل می‌دانی که کاری انجام می‌دهی. هرچند اشتباه می‌کنی‌ و مسخره می‌شوی و مورد سرزنش قرار می‌گیری. غلط و نادرست. چه از نظر زمانی و چه از نظر مکانی و چه از نظر نوعی کاری که می‌کنی. می‌روی. متحرک. جهتی داری. بهتر آن که مسیری. آن هم غلط. اما تمام اینها قابل تحمل است. به شرط فعلیت و فاعل بودن. حرکت داشتن و متحرک بودن. اما پوسیدگی نقطه مقابل است. ایستاده‌ای. متوقف. انفعال. کاری نداری برای انجام دادن. ملاکی برای قضاوت درست و غلط بودن هم. بودن و نبودن علی‌السویه است. چه بسا که چنین بودنی بدتر از نبودن هم باشد. چون حس نمی‌شوی. بودنت به دید نمی‌آید. راهی برای رفتن نداری. ماندن است که میخکوبت می‌کند به آنجایی که هستی. هرجا. سنگ. چسبیده. بی‌جان. نه ذره‌ای در دستان باد که خود را سپرده باشد گیرم به نسیم که هر کجا که رفت، مرا هم با خود خواهد برد. عاجزی از فهم این که انتخاب است یا تحمیل. اختیار است یا جبر. میلی به آدم‌ها، حرف‌هایی که می‌زنند و کارهایی که می‌کنند نداری. چیزی برایت آن‌قدر جذابیت ندارد که تو را به سوی خود بکشد. گذر روزها برایت بی‌اهمیت است. گذشته در نظرت بیش از حد احمقانه و خنده‌دار است و برای آینده چیزی در چنته نداری و تاسی که حرکتت را با شماره‌ای که می‌آوری، تنظیم کنی. در اکنونی و در اکنون، ناقصی و عقیم و نازا. ادامه می‌دهی بی‌آنکه دوست داشته باشی و زندگی می‌کنی بدون آنکه دلیلی داشته باشی. حداقل می‌دانی که زندگی مثل فیلم‌ها نیست که فقط عبارت باشد از چیزهای مهم و لذتبخش و دلخواه. نه. پر از جزئیات ریز و ناخوشایند و کشدار که تمامی نمی‌شناسند و تو محکومی به ادامه. تا آنجا که می‌توانی. تا آنجا که باید. تمام شوی زندگی که تمامم کردی...