از معدود چیزهایی که در تابستان دوست دارم، باغچه‌ایست که در حیاط پشتی درست کرده‌ایم. به خصوص موقع غروب که آفتاب و گرمایی نمانده است و خنکیِ دلپذیری دارد. درخت آلبالویی که همسن محمد است؛ دو ساله. درخت زردآلوی هفت ساله‌ای که در سال تولد محمدرضا کاشته‌ایم. آلبالوها را چند روز پیش چیدند و چایش را درست کردند. چیز به غایت ترشی شده بود که نتوانستم یک استکانش را هم تا آخر بخورم. درخت زردآلو امسال کم بار آورده و این چندتا هم هنوز کال‌اند. خواهرم هر بار که می‌آید، یک سبد بزرگ از برگ‌های درخت مو را می‌چیند برای دلمه. برق چشمانش موقع چیدن و گذاشتن برگ‌های سبز، برایم جالب است. باغچه هم است. سبزی‌هایی که کنار هم کاشته‌ایم و هر بار هم می‌چینی، باز هم سبز می‌شوند. اینجا مرا سبک می‌کند. نرم می‌کند. روی دیوارها، نقاشی‌هایی که برادرم چند سال پیش کشیده، هنوز مانده‌اند. اوباما با اسپری مشکی. گوش‌هایش را خوب درآورده. با اسپری سفید، مرد عینک به چشمی را کشیده که دست برده به برداشتن سیگار از روی لب. یک چیزی هم است انگار به تقلید از "جیغ" ادوارد مونک. دست‌ها را نکشیده است. پیشانی‌اش سبز است. خطوط سیاه. چشم‌ها سفید. دهان باز. پدرم می‌گفت که حدود بیست سال پیش، اینجا آغل گاومیش‌ها بود. بعدها پرش کردند و به شکل امروزی درآمد. رد سال‌های قدیمی را می‌توان در سنگ‌های دیوار روبه‌روی در دید. گل رزی که دو هفته پیش، سرخیِ تیره‌اش آدم را سرخوش می‌کرد، حالا شکوهش را از دست داده است. پژمرده. مرده. زوال زیبای گل‌ها اما نه در گلدان؛ در باغچه فروغ خانوم. خوشه‌های انگور کوچک‌اند و سبز و چشم‌انتظارِ اواخر تابستان. تابستان بد است. روزها طولانی‌اند. غروب‌ها دلگیر. اما سبزی خوب است. باغچه خوب است. باغچه آدم را سبک می‌کند. مرا نرم...