اما خب، تو دیگر خوب میدانی که چیزهای کم و انگشتشماری وجود دارند که بتوانند پس از سالها، طراوت اولیهیشان را نگه دارند و تو بتوانی از آنها لذت ببری. این هم دربارهی آدمهای دوست داشتنی که قابل احتراماند و تو همیشه از معاشرت با آنها خشنود میشوی و هم دربارهی کارهایی که به هر طریقی جزئی جدانشدنی از تو شدهاند و حکم نفس کشیدن را برایت پیدا کردهاند و فکر میکنی -فکری خام، باطل و بیهوده، که نمیتوانی بدون آنها زندگی کنی، صدق میکند. تمام این آدمها و اشیا و کارهای عبور کرده از صافی زمانی که شکوه خود را برایت حفظ کردهاند. رسوب کرده و ته نشین شده در اعماق درون آدمی که هیچوقت نمیتوانی از دستشان خلاص بشوی و فرار کنی؛ اگر هم تلاش کنی، به علت شدت و حدت عجینشدگی و درهمتنیدگی با گذشتهات، یک جوری راه خودش را به زندگیات باز خواهد کرد و یقهات را خواهد گرفت. این پناهگاههای امن که هیچ کس جز خود آدمی از میزان وابستگی به آنها خبر ندارد. این اسباب سرخوشی و سرگشتگی. این لوازم آرامش. این سواحل نجاتبخش. این گریزگاههای مخوف. این مسکنهای غلیظ. این خلسههای قدرتمند. این به ظاهر بیاهمیتهای سادهی دلیل دوام آوردن و ادامه دادن. این کوچکها، این خردها، این شاید زشتهای باشکوه که میتوانی در میان جوش و خروش موجهای سهمگین با تکیه بر آنها خودت را از جریان آب نجات دهی...