این سردردی که بعد از مستی دچارش شده‌ام، حقیقی‌ست. این سرخوشی پریده اما هنوز کمی مانده. سنگینی سر که کندی را به عقربه‌ها می‌آمیزد و سرخوشیِ برآمده از تلاقیِ خیال و واقعیت که مرز را محو می‌کند و تو آنجا می‌رقصیدی. در لباسی سیاه که می‌دانستم سیاه برازنده‌‎‌ی هر تنی نمی‌شود. چشمم که خورد به ساعتی که تو زیرش می‌رقصیدی از نیمه ‌شب می‌گذشت و من می‌دانستم که اینجا و اکنون هم شب است و احتمالا از نیمه هم می‌گذرد و لبانم ضربآهنگ تکرار حروف نام تو را تکرار می‌کرد. و تو آنجا بودی. در میان چهارده اینچی که به لمس نمی‌آمدی و این کمالِ فاصله بود؛ هم در بعد زمان و هم در بعد مکان. و سپس تو هم دور می‌شدی و کمی بعد دیگر نبودی. و من بودم. تنها. سرگشته و سردرگم در برهوتی که جلد بنفش حافظ در دستم بود. "حال خونین‌ دلان که گوید باز". آه عزیزم. حافظ همیشه درست می‌گوید. حافظ همیشه غیب می‌گوید. و بعد از آن بارقه‌های پررنگ فراموشی و استجابتِ "یا لیتنی مت قبل هذا و کنت نسیا منسیا"...