همه‌ی تلاش‌های آدمی انگار طی یک قانون نانوشته و دور بیهوده، به سان حرکتی بی‌فایده بر روی دایره‌ای چرخان، به نقطه‌ی آغاز می‌رسد. به شکست. به خسته شدن. به از پا افتادن. به بریدن. نشدن و نخواهد شدنی که محکومی به آن. لحظات خوشی دوامی ندارند. طول نمی‌کشند. کوتاه‌تر از اینکه بتوانی مزه‌اش را حدس بزنی و بخواهی به طعمش پی ببری. یک جرعه‌ی خفیف به اکراه تعارف شده که فقط در حد بودن و دیدن بتوانی تاییدش کنی. چیزی که ذهنم را می‌خارد، اینکه باید چند صلیب به دوشمان بگذاری؟ چند صلیب بدهی‌مان به تو را صاف خواهد کرد؟ میخ آجین شدنمان با تمام این زخم‌ها برایمان بس نیست؟ ما از رنج تمام این غم‌ها خسته شدیم و تو هنوز تازیانه بلند می‌کنی؟ اگر به چیزی ایمان داشته باشم، همین است. با بند بند وجودم. تمام تنم. دیوانه‌تر از هر وقتی. دیوانه‌تر از هر حرفی." لقد خلقنا الإنسان فی کبد"...