در این دایره جای اغیار نیست. و این اغیار دلالت بر نسب خونی ندارد، بلکه مهمترینش از هم جنس بودن است که میآید و در برمیگیرد و یکی میکند. کسانی که آنچه از سر گذراندهایم ،کم و بیش سرنوشتی بوده که آنان نیز تجربه کردهاند؛ با همان تلاشها و ناکامیها و ملایمتها. میتوانی کنارشان بنشینی با خیال راحت و همه چیز را بر عهدهی الکل بگذاری. آنهایی که میدانند چه بگویند و کی بگویند و کجا لب بربندند. آنگونه بر دنیا و مافیها مینگرند که اگر چشمانشان را قرض بگیری برای لحظهای، نتوانی چیز جدید و جدایی ببینی. آدم را آنقدر میفهمند که میدانند خیلی وقتها، کاری از دست آدم برنمیآید. به دنیا دو دستی نمیچسبند که فکر کنند تا ابد الدهر زنده میمانند و آنچه برای قارون و اسکندر نماند، به آنها وفا خواهد کرد. رنج را درک کردهاند و عجز را چشیدهاند و استیصال را زیستهاند. من بندهی تمام این انسانهایی هستم که تمنا را برای نخواستن، چشم را برای ندیدن، گوش را برای نشنیدن، زبان را برای نگفتن و دل را نبستن، در خود دارند. با خود و خدای خود و دنیای خود و کنار آمدهاند و از هیچ چیز و کس طلبکار نیستند و از سنگی که هر روزه بر دوش میگذارند و بالا میروند، شکوهای ندارند. علیرغم تمام سختیها، شرمندهی صدای زندهی درون خویش، این در تلاش برای خواری خود در لحظات بیپناهی، نیستند و همیشه برای بهتر شدن و بودن تلاش کردهاند و با اطمینان از توان خویش، ابایی نداشتهاند از دادن یا ندادن، کردن یا نکردن و گفتن یا نگفتن...