این چیزها را از کودکی چپانده‌اند توی ذهنمان. به خوردمان داده‌اند و ما هم باور کرده‌ایم و داشته‎ایم. بدون اینکه بفهمیم زهر است که باید بالا بیاریم و بیرون بریزیم. "پایان شب سیه سپید است". "دیو چو بیرون رود فرشته درآید". این نیز بگذرد". نگفتند که شب می‌تواند آنقدر طولانی شود و محکم که تمام عمر آدمی را ببلعد و تا چندین نسل را درگیر کند و منشا تباهی شود و روزشان را درگیر کند و قصد تمام شدن هم نداشته باشد. نگفتند که پایان بدی، آغاز خوبی نیست. این دیو هم بیرون برود، شاید آن که داخل می‌شود چه بسا دیوسیرتی بدتر از او باشد؛ هرچند در زبان همان دشنام‌ها و فحش‌ها و بدگویی‌ها به دیو و دیوسیرتی. نگفتند که بعضی از چیزها اعتنایی به گذشتن و در پشت سر گذاشته شدن، ندارند. آدی که کور می‌شود تا پایان عمرش دیگر کور است و عاجز از دیدن دنیا. این چه حرفی‌ست که می‌گذرد؟ ندیدن تمام آن تاثیرات اتفاقات مهیبی‌ست که همیشه می‌مانند و ریشه ‌می‌کنند و میوه می‌دهند. گیرم تلخ.  گیرم بد. نه. به ما دروغ گفته‌اند و با دروغ بزرگ شده‌ایم. این فریب است که دعوت به امید بیهوده بکنی و داستان ببافی و با صورتیِ کم‌رنگت بیفتی به جان دنیا که ببینید چه چیزهای خوبی در دنیا وجود دارد. وارونه نشان دادنی‌ست که همیشه شر و خیری در میان باشد و تو مجبور به انتخاب. گذشتن، افیونی‌ست که می‌بلعد و  می‌کشد. بهتر که سیاهی شب را ببینم. شب است. تاریک است. گسترده است و احتمالا چند صد سالی طول بکشد...