دقایق آخر غروب که شب میخواد بشه اما هنوز تاریکی کامل نیست و اندک روشناییای مونده، خانه به نحو غمانگیزی به تاریکخانهای شبیه میشه که دوست دارم خودم ظاهر بشم. با فاصلهای معین از تمام اشیایی که گمان شناختنشان را دارم، میایستم. چندان هم در تاریکی گنگ برایم آشنا نیستند. انتخابهایی که تا ساعتی پیش درست میپنداشتم در نظرم به غلطترین انتخابهای ممکن تبدیل میشوند. عزیزترین افراد زندگیام با حرفهای احمقانهای که میزنند، امکان هرگونه ترحمی را از بین میبرند. تمام علائقم از فرط سادگی، رنگ میبازند و مضحک به نظر میآیند. و به زندگی نگاه میکنم. بیمیل به بردن، رو کردن ورقهایی که در دستهایم دارم. دیر یا زود از دست خواهم داد. برد و باخت مهم نیست. مهم تاب آوردن است. تا لحظهای که صاحب بازی، صدایم کند و بگوید بیرون برو، ماندن و ادامه دادن است. در تاریکروشنای خانه، خیال و واقعیت به هم میآمیزند. من لال، با توهم از دست دادن زبان، نداشتن دهان، از بین رفتن حافظه و به ته رسیدن کلمه، نظارهگر عبور آرامَش میشوم. زل زده به این تاریکیِ هر لحظه زیاد شوندهای که در آستانهی ظهور کامل، مادر سر برسد و با "چرا در تاریکی نشستهای؟" نور را به داخل خانه بتاباند....