با لرزش سیگار در دستت و قطره در چشمت، آمادهی خالی شدن و خالی کردن خودت علیرغم خودت، کوچیده از انتهای استیصالی که روزهاست گریبانگیر ساعاتت به دامن منی تا نجات دادن خودت با حرف زدن- تقسیم حقیرانهی غم. من اما در مقابلم حصار حصار که مانع از در کنارت قرار گرفتن و فهمیدن و دست سویت دراز کردن برای بالا آمدن- تقدیم زبونانهی مرهم. متأسفم عزیزم اما بدون کشیدن دردهایی که تو کشیدهای، همدردیِ من در گردابِ بازیِ زبانی چرخ میزند و چرخ میزند و آرام آرام محو میشود و از زبان پایینتر نمیرود. زهدانش قبر اوست...