نزدیک که از ظرافت و شکوهش دیوانه شوم. از آغاز تا پایان. از هر لحاظ فوقالعاده. چنان کلمات را کنار هم چیده است که دریا و شب و جنگل همه در مقابلت حی و حاضر. باور کردنی نیست برایم. چه قدر به خودم فحش دادم از بابت زودتر نخواندش. آدم را پرت میکند وسط معرکه پیرمرد. هم ناامید میشوی و هم امیدوار. لبی خندان و چشمی گریان. توأمان بیقراری و سکونیست که حیرانت میکند. خیال و واقعیت، سراب و چشمه، مجاز و حقیقت چنان در هم گم که آدم دلش میخواهد هی بخواند. هی برگردد عقب و دوباره بخواند. از وسط بخواند. از ته بخواند. از آغاز بخواند. دقیقتر شود در تاریخ سرودن شعری که حالِ اوضاع و احوال مملکت است. بیشتر بخواند از بیمهریها و عداوتها با پیرمردی که هم سرانجام خود و کار خودش را میدید و هم مدح و ستایشهایی را که پس از مرگش به سوی شعرهایش روان خواهد شد. شورابهی دریاست که هرچقدر خواندنش، بیشتر تشنهام میکند. کلمه برایش سرب داغی بود در دست برای پیکار با تمام بدیها و زشتیهایی که میدیده پیرمرد و نمیدیدهاند دیگران. منِ شعرنابلدِ بیگانه با وزن و عروض و چه و چه اما چه کردهای آقای نیما یوشیج. چه آفریدهای، چه زیبا آفریدهای آقای نیما یوشیج...