خواست بنویسد: سینه، حبابی آتش گداخته؛ کو نیشتری تا بتراکندش و بپراکند سوز و گدازش را در پهنه‌ی زمین... به یادش آمد که دیگر حتی توان سوزاندن خود را هم ندارد؛ پس خواند چیزی را که بر کاغذ نوشته شده بود: در شبِ سکوتِ سوخته خرمن، ساقه‌ها از لذتِ جدالِ سبزی با سیاهی، کبریت در دست را نفرین می‌کردند...