تا کجای دستم را میتوانم تا کجای درونم فرو برم؟ این دست چرا درازتر میشود؟ این درون چرا زیرهایش سیاهترند از بالاها؟ دریا نبوده که کبودی بر کبودی بیفزاید و دستم را حوصلهی غواصی عمیق نیست اما تا کجا این دست خستگی را نشناسد؟ تا کجا این این دست هلاک نشود در درون این چند بازماندهی از پس سالها؟ مشتی مرده با دهانهای باز، چند سکه از سالیانی قبل، زورقهایی که آب را شکستگی میآموزند. من از هلاک زبان بیرونی، من از این دست بردن به درون، من از لمس درون در نجوای دست و انگشت؛ تا کجا که مسیحایی بدوزد بیرون را به درون به لمس دستی در سطح که درون را به طغیان کشد؟...