مرقومه‌تان به دستم رسید علیامخدره. از طراوت حال و بهروزی احوالتان خشنود گشتم و از افتادن تأخیر در تاجگذاری ولیعهد همایونی، غمگین. از حال ما پرسیده‌اید در میانه‌ی این ورطه و بلا. می‌نویسم تا بخوانید اما مکدر نشوید و غم به دل و تن راه مدهید که جنگی با تقدیر نتوان راند و خوش نباشد از برای خاطر بنده‌زادگان، فکری شدن. اینجا بدبختی‌ست که از زمین و زمان می‌بارد. تلخی کوران می‌کند. شرم وطیفه‌‌ی مه را بر عهده گرفته است و چشم‌ها را از چشم‌ها نهان می‌سازد. روز چنان یخبندانی می‌شود که زندگانی را  به تمامی بر رعیت منجمد می‌سازد و آدمی را گرفتار یأس. دیروز بهمنی آمد بس مهیب و سهمگین. چند نفری را فرو برد و کس را توانی نبود بر نزدیک شدن به آنان و بیرون کشاندن و یا بر زنده و مرده بودنشان، نتیجه‌ای به دست آوردن. حال ما نه چندان باب طبع که حال کمتر کسی چونان که دل بخواهد و بجوید و بپاید. آدم‌ها می‌شکنند در این خاک بلاخیز که زمین در شش جهت، مادر فلاکت است و پدر مصیبت. در این سرزمین رمقی به طلوع نمانده است و آمدن فرداها و بهتر شدن اسباب زندگی بر طبع مراد. چه باشد حال گوسپندانی که اگرشان از دست گرگ نجاتی پیدا کنند، به ناکرداریِ شبان خویش روبه‌رو آیند؟ حال ما مردمان این یک تکه‌ی از رحمت حق تعالی فراموش گشته چونین باشد. خوب است که رخت سفر به تن کردید و ترک ما گفتید و حالا هم به عون الله، چنان به زندگانی مشغولید که پر امید و فروغ، رغبتی به فردای هنوز نیامده در دل می‌پرورید. جوابیه کم‌ترین به دست‌خط جناب‌ شما بلندتر شد کمی از آنچه در ابتدا قصد نموده بودیم؛ تلخ‌تر هم. چه کنیم که تلخی امان نمی‌دهد. اما شما غمی به دل راه ندهید. دعاگوی شماییم در همه حال و به همه وضع در صحت تن و روان به لب همیشه شکفته و چشم همیشه خندان. ان‌شاء‌الله اسباب تاجگذاریِ ولی‌نعمت ما و ظل‌الله هم هرچه زودتر فراهم گردد تا از انوار قداست بی‌بدیل ایشان جمله خلق طرفه‌ای بربندند به روزگار ضعف‌حال خود. زیاده امری نیست...