نمک بر زخم، استخوان در گلو، چاقو در قرنیه؛ چرا ذرهای تغییر در تو پیدا نمیکنم پس از لحظهی اولی که دیدهامت تا کنون؟ چه قدر دلم میخواست، ذرهای عوض شده باشی. بهتر بشوی. من هم بتوانم کنار بیایم و قبول کن و بقبولانم به خودم که میتوان در تو چیزی را دوست دارد. حداقل آن قدر کوچک که بتوانم برایت دل بسوزانم. تو عوض نشدی و واسه همین انتظارم واست از بهترینهاست. هرچه زودتر هم، بهتر...