در درون یک هزارتو گیر افتادهام. تمام جهتها و مقصدها شبیه به هماند و در تمام اینها هم شبحی کمرنگ از من دل خوش کرده. از این شبحهای به من شبیه میترسم و باور نمیکنم که خود من اینگونه باشد. با لجاجت کودکانهای راهروها را میدوم تا در خروجی پیدا کنم برای روبهرو نشدن با این خودها و خلاص شدن از این هراس وسواسی تکرار خود در همهی سمت و سوها اما تلاش مصحکیست؛ وقتی که در درون یک هزارتو گیر افتادهام...