بهم میگه یکی از این کاکتوسا خشک شدن و چه و چه. حواسم نیست. نه میشنوم و نه میفهمم که چی میگه. جواب میدم باشه. چپ چپ نگام میکنه که تو، توو خونه اصلا گل نداری؟ میگم نه. ای بابایی میکنه و سرخوش میگه من توو خونم چهل و سه تا گل دارم. میگم خب خوش به حالشون. اما آنجا نیستم. فکرم آنجا نیست. کنار کاکتوسها هستم. کنار دو کاکتوس هستم. یکی بزرگ و یکی کوچک. از دو نفر مختلف؛ که آنقدر بیتوجه بودم و بی محبت نسبت به آنها که خشک شدند و دورانداخته. صدایی در سرم طنین میاندازد که من چی بودم این وسط؟ من چی هستم این وسط؟ کاکتوس خشک شده؟ خار فرو شونده؟ خاک آغوش گشوده؟ یا آن نگاه دریغ شونده؟...