من هنوز باید بدوم عزیزم؛ تا آخر کوچه باید بدوم و برسم به اون بنبست. باید باید با همین جفت چشام ببینم که بنبستی هست و رد شدنی نه. این آبهای کمعمق نباید منُ توو خودشون غرق کنن. باید برم و نمونم ،مدام. اونقد برم که طعمِ آش نخورده و دهن سوخته سُر بخوره رو پرزای زبونم. این افتادنا، این عقب موندنا و دست انداختنا از پشت، نباید نگهم دارن. من هنوز هزارتا آیهی ابلاغ نشده دارم که باید وایستم مقابل بنبست و بدون گرهی رو زبونم بگم بهش. بعدش احتمالا دمم رو بذارم رو کولم و برگردم به جایی که شروع کردم. داره دیر میشه. دارم دیر میکنم. میرسم به نظرت؟ نه. نمیدونم میرسم یا نه. بدتر نمیدونمم که بشه برگردم یا نه.باید سبکتر کنم بارمُ. همه چیز رو اونقد سبک کنم که دیگه کم کردنی امکان نداشته باشه. قوت قلبه برام. اطمینان میاره واسم که زودتر برم و بدوم و برسم. داره دیر میشه. دیر وقته. بخواب تو. فردا کارای مهمتری داری. من دوباره بیفتم دنبال این تاریکی تا ببینم چقد میتونم برم جلوتر. بدمصب اینقدم تاریکه که آدمُ به اشتباه میکشه. کوچیکا همش یه مشت مزخرف تحویلم میدن که نباید برم. که نمیرسم. که نمیتونم. اما تو گفتی. تو گفتی باید بری. رفتنم نه، باید بدوم تا برسم وگرنه از دستش میدم. بارونه یا مهتاب؟ خبر نداری؟ باشه حالا. هر جور. واسه من که توفیری نداره. پاهام فوقش توو بارون یکم گلی بشن که اونم یه جوری سر و تهش رو هم میارم. این پاها باید رفتن رو بدونن. باید سنگینتر از گل و لای سمج، جلو برن. دیگه دارم زر زر میکنم. چشات دارن از بیخوابی به بادوم تبدیل میشن. باشه پس. میام یه روز ولی. همینجا. قسم به هرچی که بهش مومنی...