آدم‌ها یا می‌جنگند و یا تسلیم می‌شوند. من از دسته‌ی دوم بدم می‌اومد. تا امروز اما امروز یه مرد تسلیم شده دیدم. یه مرد که اولین تار سفید افتاده لای موهاش. خنده‌های عصبیش حال آدم رو بد می‌کرد. هی از این شاخه به اون شاخه می‌پرید. انگار می‌خواست چیزی رو پنهون کنه، نشون نده. اما پریشونیش بیش‌تر از همه از حرفاش معلوم بود. خوب می‌دونم که خوب جنگید. زیاد جنگید. از ته دل و جون جنگید. شکست اون شرف داره به تسلیم همونایی که حتی نزدیک جنگم نشدن. اون جرات تاوون دادن داشت. اینقد جیگر داشت که پای همه چیز وایسته تا آخرین نفس. اما اونم آدمه. آدمام تا یه جایی می‌تونن وایستن و بجنگن. چیزای قوی‌تر از آدم زیاده و اونم مغلوب یکی از همیناش شد. امروز یک مرد را دیدم که گند زده بود. می‌خواست نتیجه‌ی کاراش رو مخفی کنه اما این گند زدن دوست‌ داشتنی و محترمه. خودم رو به خاطر این روزا نخواهم بخشید...