چشم که باز کردم، تو گقتی لکهای بر صورتت افتاده و چشم نزدیکتر آوردی که بدانی چیست. سرخ اگر بود میگفتی خون، سیاه بود اما به تیرگی خون. دست بردی و پاک نشد، محو نشد، از بین نرفت. همان بود که بود. بیازدیاد و بیزوال. میخندیدی که غمانگیز است که آدم خودش شروع کند و خودش نتواند تمام کند. خواب نبودم و کابوس نمیدیدم. پس بیدار هم نمیشدم. من زنده بودم و لکهی سیاه دید و دنیایم را سیاه میکرد. من محکوم بودم که یک عمر با این لکه زندگی کنم و ببینم و طعنهی دیگرانی را تحمل کنم که چرا لکه را از چشمت پاک نمیکنی؟ تو نمیتوانستی بفهمی که دیوانه شدهام یا خودم را به دیوانگی زدهام و میگفتی هم که فرقی نمیکند. اما فرق داشت. اما فرق دارد. اما گمان میکنم باید فرق داشته باشد. اما امیدوارم که فرقی وجود داشته باشد میان دیوانه شدن و خود را به دیوانگی زدن. پس چرا آینه نیاوردی با خودت؟...