رضا امیرخانی جایی نوشته بود: خمینی اگر نبود، کجا ما را جگر نوشتن بود؟ و من میگویم تو اگر نبودی، کجا ما را جگر دیدن بود؟ کجا ما را جرأت چشم باز کردن بود؟ کجا ما را جسارت رو برگرداندن بود؟ تو ما را با معنای کینه آشنا کردی و بُردی به میانههای شمشیر و زخم تا بدانیم وقتی از کینههای بدر و حنین سخن میگویند، از چه عمق جراحتهایی حرف به میان میآورند. تو که عزم، جزم کردی برای آمدن و از برای هم زدن بازی آنان و بازی دادنِ هیچگاه به بازی راه نیافتهها، مجتبییشان خزید سمت سردار خلبانِ کتوشلواری و فرماندهشان از قلم کردن پایت خواست در همان اول کار استقامت تو را بیازماید. تو در انقلاب خمینی، انقلابی دیگر کردی و اکنون را حائل، میان گذشته و آیندهی پس از خود؛ تا همگان بدانند که "والله بالله تالله سالهای هشتاد و چهار تا نود و دو دیگر تکرار نمیشود" استعارتی را در خود پنهان نداشت و حقیقتی بود که پهلو به آرزویی ملبس نشده به واقعیت میزد و آخر سر هم رنگ واقعیتی تمام و کمال به خود گرفت.
.
تو چشم ما را باز کردی و نترسیدی از جوجههایی که به آنان بال و پر دادی و پرواز آموختی و در قفس را هم باز گذاشتی تا بتوانیم کرکس را از کبوتر بشناسیم. کرکسان به رسم نمکنشناسی که عادت طبع تمام نکمدان شکستههاست، از تو بریدند و بد گفتند و بد کردند و بد راندند و سزای بد کردن خود را هم چشیدند. اما تو را ترسی نبود و نیست که لات کوچهی مردان را نه هراسی از لعن و طعن چند حرامی به دل باشد و نه از پرواز دستساختههای بشری که دیوسیرتان جهود بر فراز سرت پرواز دادند و حقا که تو بتوانی مردانه ایستادن و مردانه حرف زدن را ترجیح بدهی به انتخاب عافیت جان و قرار گرفتن در پشت شیشههای محافظ لرزان؛ که هم حفاظت در دست دیگریست و هم عزت.
.
ما چه میدانستم استوانه یعنی چه؟ ما را چه قرابتی بود به حق کم و زیاد او بر گردن از بزرگترین تا کوچکترینشان؟ ما که در میانههای اعتراضات معیشتی مشهد و اراک و مبارکه در دههی هفتاد لابد در صلب پدر جا خوش کرده بودیم؛ ما چه میدانستیم هاشمی یعنی که؟ او که سرش را بر زمین گذاشت و مُرد و آه و اشک و واویلای از راستترین تا چپترین شروع شد؛ تازه فهمیدیم که تو یک نفر را شکست ندادهای، تو یک تاریخ را شکست داده بودی. تو یک افعی هزار سر را دور نگه داشته بودی از خوردن سر مردمان این ممکلت. که عفریتهاش مگر زبان باز نکرد که سلف تو، امتداد پس از او بود و خلف تو هم مگر امتداد او نشد؟
.
حالا اویی که تو را منع میکرد از انتخاب معاون اول، دست و پا میزند برای خلاص مملکت از دست شاه سلطان حسیناش و باید هی داد بکشد تا حرفش شنیده بشود و هی تن دهد به مدام گلوله تا لحظهی بالا بردن جام زهر. اما تو نهراسیدی. تو پا پس نکشیدی. تو فرو نرفتی. بیشتر رفتی. عمیقتر شدی. دقیقتر هم. شهید تهمت شدی و خُلقِ خدادات هم لایق توهین و هتک حرمت. مرد یا باید از حق گوید و یا دیگر هیچ چیز نمیگوید. و تو گفتی و دست برنداشتی از حقی که در حمایت از مظلوم داشتی و بلندتر و اولتر و سینه سپرتر از همیشه ندا دادی غاصبان را به استعفا، که نه عرض خود ببرند و نه زحمت ما بدارند. آن قائم مقام سپاه هرگز سربازی نرفته و آن متکی به علم ننه جون و آن نخست وزیر دههی نورانی شصت برای تو لقمهای نبودند لایق که افتاده را پا زدن نه از مردانگی تو بود و نه شناخت ما از تو. کار تو، تکه تکه کردن بتهایی بود که برای ما تراشیده بودند. یادت هست، یادم هست او که به دستخط تو جواب نداد، دستبوس روحانی شد. یادم هست او که تو را غرق در فساد خواند، از فساد نزدیکترین فرد به خودش به فرش رسید. یادت هست او که تو را انحرافی نامید، در استخر چه کسی مُرد؟
.
ما اینها را یادمان است. گفته و ناگفته و از یاد نرفته. روایت غریبیست که آن جنده و جاسوسهایی را هم به یاد میآوریم که در عقلشان، سه از سی بزرگتر است. تفاوت تو و مدعیان بیعمل از تهدید به بیرون بردن دانشجویان از زبان آن عاقد تا لبخند بر دانشجویان بود که ذدر مقابل تو، عکسهای تو را آتش میزدند. اما تو جاودان شدی در اشک آن پیرزن خیر مدرسهسازی که از شنیدنِ " تنها هستم"ِ تو، تا صبح نخوابیده بود. تو در اشک روستاییای که باور نمیکرد جلوس رئیسِ جمهورش را بر سر سفرهی روستاییاش، در "مهدی میآید"ِ چاوز، در طرد شدنت از سوی برادر خونیِ خودت، در دستان آفریقاییانی که تبرک را در تو میجستند، در شنیده شدن صدایت در اقصی نقاط این خاک، در زبان بیگرهت در دانشگاه کلمبیا، تو در هذیان کودککشی که "کاری خواهیم کرد که او نابود شود و کسی جرأت نکند اسمش را بیاورد" جاودان شدی.
.
تو اگر نبودی، ما نمیتوانستیم ببینیم دود شدن و به هوا رفتن "الهی الغوث الغوث" جماعتی را در میان استخوانهایِ از تنِ عیانِ رفیق نزدیکت. شاگرد مکتب تو مظلمهی ظالم را دستگاهِ رسواسازی او کرد و لبخند او را در زهری میراند. حتی به دریدن پیراهن از تن که تو را هم به تمنای رقصی چنین میانهی میدان وا داشت. که آن عیاری و قلندری هم از تو بود و تو او را استاد بودی و نه او تو را. تو به ما بیخایگی سیاستمداران خود ژنرالپندار و انگلیسیدان و در انگلیس خوانده و آخوندهای سوگند از یاد برده و چپهای شامپاینیخور را نشان دادی. حالا بروند و بیفتند به پای شیطان. حالا طلب بخشش از کسانی بکنند که به خون و خاک این خطه تشنهاند. قله را نشان دادی، دره را انتخاب کردند. از ساختن و درست کردن سخن گفتی، شکستند و ویران کردند. با تو دست ندادند تا از همه چیز دست بکشند. تو اگر نبودی، ما را کجا جگر دیدن بود؟...