از همون جایی که مونده بود ادامه دادم. تا سه نشه بازی نشه. واسه همین زنده باد زدن زیر میز. زیر میز زدم. هرچهقدر اعتقادم به دوستی و رفاقت رو از دست دادم، همونقدر در یقینم به تنهایی مطمئنتر شدم. برای بچهها دلقک شدم و برای دهانهای بزرگسال، گوش شنوا نه. دلم کتابخونه میخواست و برام ساخت. دلم چراغ مطالعه میخواست و برام درست کرد. زیر چراغ نشستم. زیر چراغ خواندم. زیر چراغ دیدم. زیر چراغ تا دورهای دور، تا شهرهای رفته و نرفته، تا زیر پوست آدمها رفتم. به اندازهی چندین سال خواندم، نوشتم و دیدم. باقیموندهها رو با شدت بیشتری از قبل به خودم چسبوندم. زل زدم به کاغذا، خیره شدم توو برفا. برف زیاد داشت. برف خوب داشت. از آدما تا حد امکان دور شدم. خیلی خوبه که همه چی زیر و رو شده و باید از آدما دور ماند. به حقیقت و حقانیت و حکمت حرف پدرم رسیدم. سی-چهل سال دیگه در جا خواهم زد. فردای اون سی-چهل سال هم به تمام این روزها و سالها نگاه خواهم کرد و خواهم خندید. فهمیدم که چیزهای بدتری از مرگ هم وجود داره توو این دنیا و به همین خاطر، مرگ اون ابهت ترسناک و شکوه چشمکورکن خودش رو پیشم از دست داد. خواستنیتر، دوست داشتنیتر و ملموستر شد. این رو هم فهمیدم که حماقت آدما محدودیتی نداره و خودم هم از این قانون مستثنی نیستم. و با بالا رفتن سن بر این حماقت، بر این کوری اضافه میشه. چه بهتر که آدم این رو زود بفهمه. خیلی زودتر. هر چه زودتر بهتر. بفهمه و باهاش کنار بیاد. کنار بیاد و ادامه بده جاهل و سافل و خامل. بیاستعداد بودنش رو، ضعیف بودنش رو، ذلیل بودنش رو، بیچاره بودنش رو، مثل همه، یک از میلیونها بودن رو. با تمام عواقب و عوارض. از خودم بیرون اومدم و قاطی همونا شدم. همون میلیونها. با همون خواهشها، نیازها، تمناها، عشقها و نفرتها. خوشحالم که دیگه متوهم نیستم. خوشحالم که میتونم بدون امید و بدون چشمداشت به روزهای خوب، همه چیز رو تحمل کنم، زندگی کنم، پشت سر بگذارم و برای سال آینده تصمیم گرفتم همین رو ادامه بدم. واسه از میلیونها بودن، همرنگ تمام آن آدمای بیرون. مثلا میخوام بدنسازی رو شروع کنم و در سگلرز هوا با تیشرت دور بازوم رو به رخ دخترا بکشم. یه عینک گرد، جوراب مچی، شلوار لولهتفنگی، کفش کالج نیاز دارم. به هر کی که از مقابلم رد شد یه تیکهای میندازم تا شاید یه چیزی گیر بیارم. در صفحههای شبکههای اجتماعیام مدام بنویسم دختری که...، سکس خوبه ولی... . خودم رو کاملا باید شبیه اونا بکنم. کاملا احمق بشم و باشم و نشون بدم. بشینم پای سریالای ماهواره، بلند بخندم به مردایی که لباس زنونه میپوشن. کسلیسی کنم واسه زنایی که از ظلم مردا و نظام و دنیا و خدا مینالن پاپیون به گردنم باید جک بسازم با شب پنجشنبه و آلکسیس و ساسی. از صدا و سیما بنالم و بیست و سی رو از دست ندم باید. انتخابات هم است. باید مثل یک گوسفند ملوس و بامزه صبح اول وقت برم انگشتم رو گوهی کنم و با کپشن اگه نمیخوای یه دلار بشه یه میلیون تومن به اشتراک بذارم با بقیه. قاسم سلیمانی اسطورهیمان و علی لاریجانی رئیس جمهمورمان مثلا حتی. دربارهی همه چیز نظر بدم. هر سوالی، هر درخواستی، هر خواهشی رو با بله جواب میدم دیگه از این به بعد. صفحههای آیا میدانید رو باید دنبال کنم. شعرای موسوی و گلرویی، فیلمای سیدی و محمدزاده، کتابای مویز و هراری گزینههای خوبی واسه وقت آزادم هستند. کلاهم رو باید بردارم به خاطر همجنسبازا. احترام بذارم برای فمنیستا و مبارزهی مدنی بکنم برا حق درویشا، بهاییا، چپا. فوتبال ببینم و حنجرهام رو احمقانه پاره کنم. برای وریا غفوری قلب آبی و برای علی کریمی قلب قرمز. لهله بزنم برا پول. بدوم دنبال هر استخونی. به هرکی هم که نداشت و نمیتونست، بگم تقصیر خودته چون خودت نخواستی که الآن کونت پاره شده و به هیچی نرسیدی و دو تا جا کار میکنی. یادم بمونه رسیدن به پلههای افتخار، بالا رفتم از مقامهای موفقیت، نمای رومی واسه داخل خونه، آیفون واسه سلفی گرفتن، غره شدن به خودم، تو بیو نوشتن هذا من فضل ربی. یادم میمونه....
از این روز متوجه شدم سکوت اینجا نزدیکه، امیدوارم پست ها و وبلاگ رو بذارید بمونه. و دنیای احتمالات رو چه دیدی شاید دوباره از شما کلمات جدید بخونیم. موفق باشید