کبود قصه و اوج غصه، برمیگشتی از خلوت خیس خیابانها و میدیدی گرفتگی ماه را در گرفتهآبها و گودالها؛ سیاهسرفههای درخت به سوی زمین روانه بود و تو شنوا بودی و گوش و محسور در زمینی که از کم آوردن نفس، سرِ صحبت را باز میکرد...
کبود قصه و اوج غصه، برمیگشتی از خلوت خیس خیابانها و میدیدی گرفتگی ماه را در گرفتهآبها و گودالها؛ سیاهسرفههای درخت به سوی زمین روانه بود و تو شنوا بودی و گوش و محسور در زمینی که از کم آوردن نفس، سرِ صحبت را باز میکرد...