صدا می‌آید، صدا. های و هویِ زاییده از هر حنجره به رنگی، صدایی دیگر. نیستم آشنا و نیست آشنا گوش من به این‌ها و این صداها. بی‌آشنایی، بی‌اعتنایی می‌آورد و بهتر؛ بی‌اعتنایی، بی‌اهمیتی می‌آورد و بیشتر. مهاجرانند که ره می‌پیمایند و در آید و روند خود، صدای پاهای خود را هم حتی می‌رسانند به اینجا و این من؛ مقیم چاه هجران. اینجای تاریک، چه خشک و بی‌آب، چه سرد و چه خالی حتی از شکوه زیباییِ تاریکی که آن قلندر در شعر تلخ خود از آن سخن می‌گوید؛ تلخ آب‌دیده‌ای که شعر را مفتخر به زهر می‌کند. در اینجا پوسیده‌‌ام. خواهم پوسید. می‌پوسم که آفتاب را یارای آن نیست که هر نقطه را روشنا و گرما بخشد و به یخ‌ها طعم آب را بچشاند. های. چه می‌گویی آفتاب‌ندیده؟ روشن و گرم بودن را بی‌خبر بوده‌ای و مانده‌ای در دورِ سرد و تاریک. نچشیده، حسرت داشتن و بر زبان راندن و قصد از این گفتن، تمنای داشتن، داشتن در کدام کتاب و چه کار باشد؟ یا للعجب. من در چاه و آدمیان به راه و کاروان در راه. گذشته از اینجا، مدیدهای قبل‌تر از این، آن قافله که دلخواه بود و دلپسند. آشنایی‌‌‌ و قرابتی و قریبی و الفتی. حالا اما اغیارند که فقط به بوی غیریت‌شان آشنایم. پس من و چاه‌ها. پس من و دست بر من مزنیدها. که عبور کرده آن قافله و کاروان؛ مدت‌ها، مدیدها، قبل‌ها، مدت‌های مدید قبل‌ها...